رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵۰
سرشو به طرفم چرخوند که از نگاهش با ترس بهش
نگاه کردم.
-چی کار کردي؟
با استرس خندیدم.
-هیچ...
مشتشو به کنار سرم کوبید و داد زد: میگم چیکار کردي؟
از ترس به بالا پریدم اما با چشمهاي گرد شده گفتم:
به شما چه که چیکار کردم؟؟
تو صورتم خم شد و یقهمو تو مشتش گرفت.
-حرف میزنی یا یه جور دیگه به حرف بیارمت؟
این چشه؟! استادي فضولتر از این ندیده بودم.
از رو نرفتم و اخم کردم.
-شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه منو تعقیب می
کنید؟
چشمهاشو بست و دندونهاشو روي هم فشار داد
که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
چشمهاشو باز کرد.
خواست حرفی بزنه که نگاهش به لبم افتاد که نفسم
بند اومد.
باز داره نگاه میکنه! چرا آخه؟ چیکار به لب من داري؟
-میگی یا وسط این همه جمعیت که شایدم هم
کلاسیهات اینورا باشند ببوسمت؟
با ترس گفتم: باشه باشه میگم.
به چشمهام نگاه کرد.
-چیزه، خیلی داشت پررو بازي درمیاورد منم
عصبانی شدم یه مشت خوابوندم توي صورتش.
ابروهاش بالا پریدند.
با استرس خندیدم.
یقهمو ول کرد و عقب رفت که نفس آسودهاي
کشیدم.
-با اجازه.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: صبر کن باهات
حرف دارم.
توجهی نکردم.
بین مردم بیشتري که اومدم آرومتر قدم برداشتم.
صداش و پشت سرم شنیدم.
-دقیقا چرا داري فرار میکنی؟
یه دفعه صداي عدهاي دختر رو شنیدم.
-وایی آقاي رادمنش!
-هین، باورم نمیشه که شما رو اینجا میبینم.
با اخم وایسادم و چرخیدم که دیدم عدهاي دختر
دورشو گرفتند و ازش می خوان که باهاشون عکس
بگیره.
دستم مشت شد و نمیدونم چرا حرص وجودمو پر
کرد.
یکی از دخترا با ناز گفت: به نظر من شما بهترین
مدلینگ ایرانید.
استاد به اجبار لبخند میزد.
دختره اینقدر به استاد نزدیک بود که دوست داشتم
کلشو بکنم.
با عشوه موهاشو دور انگشتش چرخوند.
نگاهم به آبخوري خورد.
با فکري که به ذهنم جرقه خورد به سمتش رفتم.
صبر کن، دارم برات، واسه استاد من عشوه می
ریزي؟
با دیدن یه لیوان کاغذي که روي چمنها افتاده بود
برش داشتم و پر از آب کردم.
استاد نگاهشو اطراف میچرخوند.
مطمئنم دنبال منه.
-ببخشید من عجله دارم باید زودتر برم.
اما دخترا تازه گیرش آورده بودند و ولش نمیکردند.
-شما اسطورهی زندگی منید.
همون دختره به سر تا پاش نگاهی انداخت.
یه اسطوریاي بهت نشون بدم که سر تا پاتو خیس
کنه.
کمی دور ازش همونطور که پشتش بهم بود از
کنارش رد شدم و تو یه حرکت آبو با لیوانش به سمتش پرت کردم که جیغی زد و چرخید.
زود وارد درختها شدم و گوشیمو درآوردم که مثلا
دارم حرف میزنم.
ادامه دارد..
#پارت_۵۰
سرشو به طرفم چرخوند که از نگاهش با ترس بهش
نگاه کردم.
-چی کار کردي؟
با استرس خندیدم.
-هیچ...
مشتشو به کنار سرم کوبید و داد زد: میگم چیکار کردي؟
از ترس به بالا پریدم اما با چشمهاي گرد شده گفتم:
به شما چه که چیکار کردم؟؟
تو صورتم خم شد و یقهمو تو مشتش گرفت.
-حرف میزنی یا یه جور دیگه به حرف بیارمت؟
این چشه؟! استادي فضولتر از این ندیده بودم.
از رو نرفتم و اخم کردم.
-شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه منو تعقیب می
کنید؟
چشمهاشو بست و دندونهاشو روي هم فشار داد
که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
چشمهاشو باز کرد.
خواست حرفی بزنه که نگاهش به لبم افتاد که نفسم
بند اومد.
باز داره نگاه میکنه! چرا آخه؟ چیکار به لب من داري؟
-میگی یا وسط این همه جمعیت که شایدم هم
کلاسیهات اینورا باشند ببوسمت؟
با ترس گفتم: باشه باشه میگم.
به چشمهام نگاه کرد.
-چیزه، خیلی داشت پررو بازي درمیاورد منم
عصبانی شدم یه مشت خوابوندم توي صورتش.
ابروهاش بالا پریدند.
با استرس خندیدم.
یقهمو ول کرد و عقب رفت که نفس آسودهاي
کشیدم.
-با اجازه.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: صبر کن باهات
حرف دارم.
توجهی نکردم.
بین مردم بیشتري که اومدم آرومتر قدم برداشتم.
صداش و پشت سرم شنیدم.
-دقیقا چرا داري فرار میکنی؟
یه دفعه صداي عدهاي دختر رو شنیدم.
-وایی آقاي رادمنش!
-هین، باورم نمیشه که شما رو اینجا میبینم.
با اخم وایسادم و چرخیدم که دیدم عدهاي دختر
دورشو گرفتند و ازش می خوان که باهاشون عکس
بگیره.
دستم مشت شد و نمیدونم چرا حرص وجودمو پر
کرد.
یکی از دخترا با ناز گفت: به نظر من شما بهترین
مدلینگ ایرانید.
استاد به اجبار لبخند میزد.
دختره اینقدر به استاد نزدیک بود که دوست داشتم
کلشو بکنم.
با عشوه موهاشو دور انگشتش چرخوند.
نگاهم به آبخوري خورد.
با فکري که به ذهنم جرقه خورد به سمتش رفتم.
صبر کن، دارم برات، واسه استاد من عشوه می
ریزي؟
با دیدن یه لیوان کاغذي که روي چمنها افتاده بود
برش داشتم و پر از آب کردم.
استاد نگاهشو اطراف میچرخوند.
مطمئنم دنبال منه.
-ببخشید من عجله دارم باید زودتر برم.
اما دخترا تازه گیرش آورده بودند و ولش نمیکردند.
-شما اسطورهی زندگی منید.
همون دختره به سر تا پاش نگاهی انداخت.
یه اسطوریاي بهت نشون بدم که سر تا پاتو خیس
کنه.
کمی دور ازش همونطور که پشتش بهم بود از
کنارش رد شدم و تو یه حرکت آبو با لیوانش به سمتش پرت کردم که جیغی زد و چرخید.
زود وارد درختها شدم و گوشیمو درآوردم که مثلا
دارم حرف میزنم.
ادامه دارد..
۳۳۲
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.