رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۹
به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد رادمنش چشمهام چهارتا که چه عرض کنم هشتا شد.
کنارم وایساد.
-این استادت.
با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم.
استاد با تعجب بهم نگاه کرد.
-خانم شناوه؟ نه؟
-بله استاد.
بهم نزدیک شد.
-خانم موسوي هم اینجان؟
نزدیک بود نیشم باز بشه.
میگم نظر خاصی بهت داره مطی جون!
-بله استاد.
انگار چشمهاش برقی زدند.
-که اینطور، همین جاها نشستین؟
-بله.
-خوبه.
با جدیت به پسره ماهان اشاره کرد و تهدیدوار گفت:
برو بشین تا نزدم آش لاشت بکنم، دیگه هم نبینم
مزاحم دختري بشی.
ماهان با حرص گفت: تو چی کار به من داري؟ تو برو
دنبال مطه...
با نگاهی که استاد بهش انداخت لال شد.
مشکوك بهش نگاه کردم.
میخواست بگه مطهره؟!
#مطهره
دستهامو با شالم خشک کردم.
هوف، چقدر شلوغ بود!
از پشت دیوار خواستم بیرون بیام و بچرخم اما به
یکی برخوردم که نزدیک بود بیوفتم ولی سریع
بازومو گرفت.
نفس آسودهاي کشیدم و بهش نگاه کردم که با
دیدن همون پسره دلم هري ریخت و سریع بازومو
آزاد کردم.
با اخم دست به جیب گفت: انگار قراره امشب تو هی
به من بخوري! دستت بشکنه خیلی بد زدي.
لبخند مغرورانهاي زدم.
-حقته، تا باشی با یه خانم درست صحبت کنی.
با حرص خندید.
-عوض معذرت خواهیته؟
خونسرد گفتم: معذرت خواهی واسه چی؟
با حرص انگشتشو به لبش کشید.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به دیوار
کوبیدم که با چشمهاي گرد شده گفتم: چیکار می
کنی؟!
دستشو کنار سرم گذاشت.
-معذرت خواهی کن دخترجون، نذار ناراحتیاي
بمونه که بعدا توي کلاس تلافیش کنم.
دست به سینه پوزخندي زدم.
-مثلا میخواي چیکار کنی؟
تو صورتم خم شد.
-خیلی کارا، شاید بتونم کاري بکنم که از دانشگاه
اخراج بشی.
عصبی خندیدم.
-نه بابا! میتونی؟
نیشخندي زد.
-چرا نتونم؟ تازشم بابام یکی از استادهاي
سرشناس اونجاست.
ابروهام بالا پریدند.
-واو.
اخم کردم.
-برو کنار بذار باد بیاد بچه قرتی.
خواستم به عقب هلش بدم اما با صداي آشنایی که شنیدم دستمو انداختم.
-چه خبره اونجا؟
پسره چرخید که با دیدن شانس خوب و گندم قالب
تهی کردم.
با اخمهاي شدید به هم گره خورده بهمون نزدیک
شد.
پسره: عه! سلام استاد!
با استرس بهش نگاه کردم.
قیافش بد عصبی بود.
رو به پسره گفت: چه نسبتی باهاش داری؟
ایمان: آم... چیزه... یه کم اعصابمو به هم ریخته
بودند داشتم باهاشون حرف میزدم.
به سمتم اومد که به دیوار چسبیدم.
یا خدا!
-حتمانم باید دستتو...
دستشو کنار سرم گذاشت و به پسره ایمان نگاه
کرد.
-اینجا میذاشتی؟
لبمو گزیدم.
این دیوونهست، بخدا با کاراش آخرش باعث میشه
شایعه پخش بشه که استاد رادمنش با دانشجوش...
یا خدا! نه
ایمان: معذرت میخوام استاد، سوءتفاهم نشه، با
اجازه.
اینو گفت و سر به زیر رفت.
ادامه دارد..
#پارت_۴۹
به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد رادمنش چشمهام چهارتا که چه عرض کنم هشتا شد.
کنارم وایساد.
-این استادت.
با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم.
استاد با تعجب بهم نگاه کرد.
-خانم شناوه؟ نه؟
-بله استاد.
بهم نزدیک شد.
-خانم موسوي هم اینجان؟
نزدیک بود نیشم باز بشه.
میگم نظر خاصی بهت داره مطی جون!
-بله استاد.
انگار چشمهاش برقی زدند.
-که اینطور، همین جاها نشستین؟
-بله.
-خوبه.
با جدیت به پسره ماهان اشاره کرد و تهدیدوار گفت:
برو بشین تا نزدم آش لاشت بکنم، دیگه هم نبینم
مزاحم دختري بشی.
ماهان با حرص گفت: تو چی کار به من داري؟ تو برو
دنبال مطه...
با نگاهی که استاد بهش انداخت لال شد.
مشکوك بهش نگاه کردم.
میخواست بگه مطهره؟!
#مطهره
دستهامو با شالم خشک کردم.
هوف، چقدر شلوغ بود!
از پشت دیوار خواستم بیرون بیام و بچرخم اما به
یکی برخوردم که نزدیک بود بیوفتم ولی سریع
بازومو گرفت.
نفس آسودهاي کشیدم و بهش نگاه کردم که با
دیدن همون پسره دلم هري ریخت و سریع بازومو
آزاد کردم.
با اخم دست به جیب گفت: انگار قراره امشب تو هی
به من بخوري! دستت بشکنه خیلی بد زدي.
لبخند مغرورانهاي زدم.
-حقته، تا باشی با یه خانم درست صحبت کنی.
با حرص خندید.
-عوض معذرت خواهیته؟
خونسرد گفتم: معذرت خواهی واسه چی؟
با حرص انگشتشو به لبش کشید.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به دیوار
کوبیدم که با چشمهاي گرد شده گفتم: چیکار می
کنی؟!
دستشو کنار سرم گذاشت.
-معذرت خواهی کن دخترجون، نذار ناراحتیاي
بمونه که بعدا توي کلاس تلافیش کنم.
دست به سینه پوزخندي زدم.
-مثلا میخواي چیکار کنی؟
تو صورتم خم شد.
-خیلی کارا، شاید بتونم کاري بکنم که از دانشگاه
اخراج بشی.
عصبی خندیدم.
-نه بابا! میتونی؟
نیشخندي زد.
-چرا نتونم؟ تازشم بابام یکی از استادهاي
سرشناس اونجاست.
ابروهام بالا پریدند.
-واو.
اخم کردم.
-برو کنار بذار باد بیاد بچه قرتی.
خواستم به عقب هلش بدم اما با صداي آشنایی که شنیدم دستمو انداختم.
-چه خبره اونجا؟
پسره چرخید که با دیدن شانس خوب و گندم قالب
تهی کردم.
با اخمهاي شدید به هم گره خورده بهمون نزدیک
شد.
پسره: عه! سلام استاد!
با استرس بهش نگاه کردم.
قیافش بد عصبی بود.
رو به پسره گفت: چه نسبتی باهاش داری؟
ایمان: آم... چیزه... یه کم اعصابمو به هم ریخته
بودند داشتم باهاشون حرف میزدم.
به سمتم اومد که به دیوار چسبیدم.
یا خدا!
-حتمانم باید دستتو...
دستشو کنار سرم گذاشت و به پسره ایمان نگاه
کرد.
-اینجا میذاشتی؟
لبمو گزیدم.
این دیوونهست، بخدا با کاراش آخرش باعث میشه
شایعه پخش بشه که استاد رادمنش با دانشجوش...
یا خدا! نه
ایمان: معذرت میخوام استاد، سوءتفاهم نشه، با
اجازه.
اینو گفت و سر به زیر رفت.
ادامه دارد..
۲۷۵
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.