رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۸
-لازم نکرده، بشین، میرم خوراکی بگیرم.
از عمد به سمت پسره رفتم که با ابروهاي بالا رفته
سر تا پامو برانداز کرد.
صداي عطیه رو شنیدم: بیا، بازم رفت شر به پا کنه.
با عصبانیت گفتم: چیه داري بر و بر به ما نگاه می کنی؟
نگاه اون عده پسري که همراهش بودند به سمتمون
کشیده شد.
متفکر دستی به ته ریشش کشید.
-ادب بهت یاد ندادند؟
با حرص گفتم: نبینم دیگه بهمون نگاه کنی، اوکی؟
خونسرد دستهاشو ستون بدنش کرد.
-چشمهامه دلم میخواد، فکر نمیکردم همچین
دوستی داشته باشه.
با اخم و گیج گفتم: کیو میگی؟
شونهاي بالا انداخت.
-به تو چه؟
دندونهامو روي هم فشار دادم و با تموم حرصی که
داشتم بدون خجالت لگدي محکمی به پاش زدم و از
کنارش رد شدم که با حرص بلند گفتم: خیلی
پررویی!
بلند گفتم: نه به اندازهی تو.
به مغازه که رسیدم سه تا چیپس سرکهاي و سه تا
آبمیوه و کیک برداشتم.
دیگه پول من که نیست، پس باید دست و دلبازي
کرد!
پولشونو حساب کردم و کیسه به دست بیرون
اومدم.
حوض رو دور زدم.
با دیدن سگ گوگولی و خوشگلی که به طرفم می
دوید بدون هیچ ترسی وایسادم اما بعضیها از ترس
جیغی زدند و کنار رفتند.
بهم که رسید نشستم و دستمو روي سرش کشیدم.
-صاحبت کیه خوشگله؟
انگار که صد ساله منو میشناسه خودمونی شدهبود.
نوازشش میکردم که اونم واسم ناز میومد.
با وایسادن کسی بالاي سرم و گرفتن قلادهش بهش
نگاه کردم که با دیدن همون پسره تا ته ماجرا رو
رفتم.
بیشعور از عمد سگشو ول کرده درست وایسادم.
-آخ ببخشید، از دستم در رفت.
پوزخندي زدم.
-آره جون عمت، ضایع شدي که از سگ نمیترسم؟
حرص نگاهشو پر کرد.
-درضمن، یکی از شدت ترس یه چیزیش بشه، از این به بعد حواست باشه چون شاید همه که نترس نیستند.
لبخندي زد که عوضی خیلی جذابش کرد.
زنجیر قلادهی سگه رو به یکی از دوستهاش داد و
رو بهم گفت: ماهانم.
بیتفاوت گفتم: خب باش
با حرص گفت: اسم تو چیه؟
-به تو چه؟
اینو گفتم و از کنارش رد شدم.
از ضایع کردنش و حس خوبی که نصیبم شده بود
لبخند عمیقی روي لبم نشست.
کلا همیشه کار من توي پارك همینه.
ضایع کردن پسرا، یه لذتی خاصی داره لعنتی.
با وایسادنش رو به روم وایسادم.
-ازت خوشم میاد، نمیخواي بیشتر باهم آشنا
بشیم؟
-نه، چرا بخوام؟
چشمکی زد که نزدیک بود پس بیوفتم
-قبول کن، پشیمون نمیشی.
با اخم گفتم: ببخشید، من اینکاره نیستم.
خواستم برم که بازم رو به روم وایساد و تند گفت: نه
نه، بد برداشت نکن، منظورم بد نبود، منظورم قرار گذاشتنو باهم وقت گذروندن بود.
دست به جیب با ژست خاصی گفت: دوست نداري با
داداش استادت رفت و آمد کنی؟
با چشمهاي گرد شده گفتم: کدوم استاد؟
-استاد...
با صدایی پشت سرم سکوت کرد.
-دوباره داري چه غلطی میکنی.
ادامه دارد..
#پارت_۴۸
-لازم نکرده، بشین، میرم خوراکی بگیرم.
از عمد به سمت پسره رفتم که با ابروهاي بالا رفته
سر تا پامو برانداز کرد.
صداي عطیه رو شنیدم: بیا، بازم رفت شر به پا کنه.
با عصبانیت گفتم: چیه داري بر و بر به ما نگاه می کنی؟
نگاه اون عده پسري که همراهش بودند به سمتمون
کشیده شد.
متفکر دستی به ته ریشش کشید.
-ادب بهت یاد ندادند؟
با حرص گفتم: نبینم دیگه بهمون نگاه کنی، اوکی؟
خونسرد دستهاشو ستون بدنش کرد.
-چشمهامه دلم میخواد، فکر نمیکردم همچین
دوستی داشته باشه.
با اخم و گیج گفتم: کیو میگی؟
شونهاي بالا انداخت.
-به تو چه؟
دندونهامو روي هم فشار دادم و با تموم حرصی که
داشتم بدون خجالت لگدي محکمی به پاش زدم و از
کنارش رد شدم که با حرص بلند گفتم: خیلی
پررویی!
بلند گفتم: نه به اندازهی تو.
به مغازه که رسیدم سه تا چیپس سرکهاي و سه تا
آبمیوه و کیک برداشتم.
دیگه پول من که نیست، پس باید دست و دلبازي
کرد!
پولشونو حساب کردم و کیسه به دست بیرون
اومدم.
حوض رو دور زدم.
با دیدن سگ گوگولی و خوشگلی که به طرفم می
دوید بدون هیچ ترسی وایسادم اما بعضیها از ترس
جیغی زدند و کنار رفتند.
بهم که رسید نشستم و دستمو روي سرش کشیدم.
-صاحبت کیه خوشگله؟
انگار که صد ساله منو میشناسه خودمونی شدهبود.
نوازشش میکردم که اونم واسم ناز میومد.
با وایسادن کسی بالاي سرم و گرفتن قلادهش بهش
نگاه کردم که با دیدن همون پسره تا ته ماجرا رو
رفتم.
بیشعور از عمد سگشو ول کرده درست وایسادم.
-آخ ببخشید، از دستم در رفت.
پوزخندي زدم.
-آره جون عمت، ضایع شدي که از سگ نمیترسم؟
حرص نگاهشو پر کرد.
-درضمن، یکی از شدت ترس یه چیزیش بشه، از این به بعد حواست باشه چون شاید همه که نترس نیستند.
لبخندي زد که عوضی خیلی جذابش کرد.
زنجیر قلادهی سگه رو به یکی از دوستهاش داد و
رو بهم گفت: ماهانم.
بیتفاوت گفتم: خب باش
با حرص گفت: اسم تو چیه؟
-به تو چه؟
اینو گفتم و از کنارش رد شدم.
از ضایع کردنش و حس خوبی که نصیبم شده بود
لبخند عمیقی روي لبم نشست.
کلا همیشه کار من توي پارك همینه.
ضایع کردن پسرا، یه لذتی خاصی داره لعنتی.
با وایسادنش رو به روم وایسادم.
-ازت خوشم میاد، نمیخواي بیشتر باهم آشنا
بشیم؟
-نه، چرا بخوام؟
چشمکی زد که نزدیک بود پس بیوفتم
-قبول کن، پشیمون نمیشی.
با اخم گفتم: ببخشید، من اینکاره نیستم.
خواستم برم که بازم رو به روم وایساد و تند گفت: نه
نه، بد برداشت نکن، منظورم بد نبود، منظورم قرار گذاشتنو باهم وقت گذروندن بود.
دست به جیب با ژست خاصی گفت: دوست نداري با
داداش استادت رفت و آمد کنی؟
با چشمهاي گرد شده گفتم: کدوم استاد؟
-استاد...
با صدایی پشت سرم سکوت کرد.
-دوباره داري چه غلطی میکنی.
ادامه دارد..
۳۲۳
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.