The school of the rich
The school of the rich
#مدرسه_ی_ثروتمندان
part19
سولا رو دید که قرمز شده و داره اشک میریزه، برای اینکه کسی نفهمه داشت بی صدا گریه میکرد و تو خودش میریخت
سوآ که نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه رفت و دست سولا رو گرفت و برد پشت بوم و رو به سولا کرد و گفت:
~حالا میتونی هرچقدر که میخوای گریه کنی و داد بزنی ولی هرجور شده خودتو خالی کن نذار چیزی تو وجودت سنگینی کنه
سولا شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند گویی که عزیزترین فرد زندگیش مرده و اون داره اینطوری دلتنگی میکنه
+چرااااااااااا...چراااااااااا...چرا..ولم کردی؟مگه نمیگفتی فقط مرگ میتونه مارو از هم جدا کنهههههه...چرا...چرا
سولا هم خالی شده بود و دوباره گرفتار نفس تنگیش شده بود، سوآ که تا اون لحظه فقط تماشاگر بود سریع به سمت خواهرش دوید و از توی جیبش اسپری آسم رو دراورد و جلوی دهن سولا گرفت و سولا پس از چندبار فشردن اسپری حالش خوب شد
اون از جایش بلند شد و رو به خواهرش وایستاد و توی یک چشم بهم زدن خودش رو توی بغل خواهر دوقلوش جا کرد
چند دقیقه ای میگذشت که توی بغل هم بودن که سوآ گفت:
~نمیدونم دقیقا چه اتفاقاتی افتاده چون بهم توضیح ندادی ولی باید بشینی و بهم همه چی رو بگی از اول تا الان..
اون دو به خونه برگشتن همینکه وارد شدن با یونگیِ نگران روبهرو شدن
^آیگو داشتم نگرانتون میشدم،گوشی هاتونم که جواب نمیدید(خیلی تند و سریع)
~یه دقیقه نفس بگیر، یکی اینجا داشت تو خودش گریه میکردم بردمش تا خودشو خالی کنه
^سولا خواهرم چیشده؟حالت خوبه؟کی باعث این حالت شده؟بگو خودم حالشو بگیرم
~صبر کن، بیا بریم توی حال بشینیم
رفتن توی حال نشستن و سوآ هم بعد دومین با سه تا لیوان قهوه نشست روبهروی سولا
~خب حالا وقتشه همه چیزو برامون توضیح بدی سولا خانوم
+خب میدونید که یه دوست پسر داشتم که اسمش جونگکوک بود و خب همه چیز خوب بود تا من به مدرسه اش رفتم البته که به اجبار پدر و مادر رفتم اونجا، مدرسه ایه که ثروتمندا حکم میکنند و تا دلتون بخواد قلدری میکنن، تا یکی دوهفته ی اول همه چیز اوکی بود ولی یه روز که رفتم مدرسه دیدم کنار کوک جایی که من همیشه کنارش می نشستم یه دختر نشسته بعدا فهمیدم اسمش جنیفره، اولش فکر میکردم چون تولدم نزدیکه داره اینکارارو میکنه و میخواد سوپرایزم کنه، تا روز تولدم صبر کردم و چیزی بهش نگفتم، مامان واسه ی تولدم یه پارتی راه انداخت و همه ی دوستام و همکلاسیارو دعوت کرد، متظرش موندم ولی بازم با همون جنیفر اومد، ایندفعه خیلی زورم گرفت برای همین رفتم باهاش صحبت کنم...
~خب بقیش؟
+بهم گفت همش برای خوشگذرونی بوده و تا حالا یبارم منو دوست نداشته، گفت من نه قیافه دارم نه اندام و نه خانواده ای
~چطور یه همچین چیزی گفته با وجود ما؟
#مدرسه_ی_ثروتمندان
part19
سولا رو دید که قرمز شده و داره اشک میریزه، برای اینکه کسی نفهمه داشت بی صدا گریه میکرد و تو خودش میریخت
سوآ که نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه رفت و دست سولا رو گرفت و برد پشت بوم و رو به سولا کرد و گفت:
~حالا میتونی هرچقدر که میخوای گریه کنی و داد بزنی ولی هرجور شده خودتو خالی کن نذار چیزی تو وجودت سنگینی کنه
سولا شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند گویی که عزیزترین فرد زندگیش مرده و اون داره اینطوری دلتنگی میکنه
+چرااااااااااا...چراااااااااا...چرا..ولم کردی؟مگه نمیگفتی فقط مرگ میتونه مارو از هم جدا کنهههههه...چرا...چرا
سولا هم خالی شده بود و دوباره گرفتار نفس تنگیش شده بود، سوآ که تا اون لحظه فقط تماشاگر بود سریع به سمت خواهرش دوید و از توی جیبش اسپری آسم رو دراورد و جلوی دهن سولا گرفت و سولا پس از چندبار فشردن اسپری حالش خوب شد
اون از جایش بلند شد و رو به خواهرش وایستاد و توی یک چشم بهم زدن خودش رو توی بغل خواهر دوقلوش جا کرد
چند دقیقه ای میگذشت که توی بغل هم بودن که سوآ گفت:
~نمیدونم دقیقا چه اتفاقاتی افتاده چون بهم توضیح ندادی ولی باید بشینی و بهم همه چی رو بگی از اول تا الان..
اون دو به خونه برگشتن همینکه وارد شدن با یونگیِ نگران روبهرو شدن
^آیگو داشتم نگرانتون میشدم،گوشی هاتونم که جواب نمیدید(خیلی تند و سریع)
~یه دقیقه نفس بگیر، یکی اینجا داشت تو خودش گریه میکردم بردمش تا خودشو خالی کنه
^سولا خواهرم چیشده؟حالت خوبه؟کی باعث این حالت شده؟بگو خودم حالشو بگیرم
~صبر کن، بیا بریم توی حال بشینیم
رفتن توی حال نشستن و سوآ هم بعد دومین با سه تا لیوان قهوه نشست روبهروی سولا
~خب حالا وقتشه همه چیزو برامون توضیح بدی سولا خانوم
+خب میدونید که یه دوست پسر داشتم که اسمش جونگکوک بود و خب همه چیز خوب بود تا من به مدرسه اش رفتم البته که به اجبار پدر و مادر رفتم اونجا، مدرسه ایه که ثروتمندا حکم میکنند و تا دلتون بخواد قلدری میکنن، تا یکی دوهفته ی اول همه چیز اوکی بود ولی یه روز که رفتم مدرسه دیدم کنار کوک جایی که من همیشه کنارش می نشستم یه دختر نشسته بعدا فهمیدم اسمش جنیفره، اولش فکر میکردم چون تولدم نزدیکه داره اینکارارو میکنه و میخواد سوپرایزم کنه، تا روز تولدم صبر کردم و چیزی بهش نگفتم، مامان واسه ی تولدم یه پارتی راه انداخت و همه ی دوستام و همکلاسیارو دعوت کرد، متظرش موندم ولی بازم با همون جنیفر اومد، ایندفعه خیلی زورم گرفت برای همین رفتم باهاش صحبت کنم...
~خب بقیش؟
+بهم گفت همش برای خوشگذرونی بوده و تا حالا یبارم منو دوست نداشته، گفت من نه قیافه دارم نه اندام و نه خانواده ای
~چطور یه همچین چیزی گفته با وجود ما؟
۵.۳k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.