چند پارتی. کوک. ( ۵ )
چند پارتی. کوک. ( ۵ )
لونا : ایششش
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت پاساژ خرید
( چند ساعت بعد )
هوفف بعد از چند ساعت بلاخره آقا انتخابشو کرد و خریدا تموم شد سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت
با وارد شدن مون جسی پرید بغلم
&دلم برات تنگ شده بود اونی چرا دیر کردی
لونا : خوبه فقط چند ساعت نبودم تقصیر اون بود خیلی سختگیر و لجه هی ایراد میگرفت
&دیگه باید اخلاقشو تحمل کنی
جسی تو بغلم بود که کوک با قدم های سرد و خشن از جلومون رد شد
لونا : این چشه
& هیچی بابا همیشه اینطوریه
با جسی رفتیم عمارت که باز اون پیر خرفت صداش درامد
پدر بزرگ : خریدا تونو کردین
لونا : بله پدر بزرگ
پدر بزرگ : خوبه پس فردا جشن عروسی برگزار میشه
بابی حوصلگی رفتم سمت اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت هووف یه روز چرت دیگه هم گذشت لباسامو درآوردم و از خستگی زیاد به خواب رفتم نمیدونم چرا ولی یه لحظه محوش شدم
( صبح )
صبح با نور خورشید چشامو باز کردم و رفتم سمت دستشویی کارایی مربوطه رو کردم و مسواک زدم و امدم بیرون رفتفتم پایین که داشتن صبحونه میخوردن صب بخیری بهشون گفتم و نشستم رو کاناپه
مادر بزرگ: لونا چرا صبحونه نمیخوری
لونا : ممنون مادر بزرگ من میل ندارم
بعد از صبحونه رفتن حیاط و مشغول صحبت شدن ولی من حوصله هیچ کاریو نداشتم
&لونا بیا بریم استخر
لونا : نه جسی تو برو من نمیام
&بیا دیگه حال میده
لونا : نه نمیام جسی تو برو خوش بگذره
&هوم باشه
جسی رفت هوففف بلاخره تو این عمارت یکم آرامش پیدا شد
هنوزم فکرم درگیر این ازدواج بود و از اونجایی که هوا خیلی گرم بود قشنگ ریده میشد به افکارم آه از هوای گرم متنفرم
کوک با یه شلوارک و تاب از اتاقش آمد بیرون و درست رو به روم نشست و مشغول گوشی بازی شد نمیدونم چرا ولی یه لحظه محوش شدم اون واقعا جذاب بود یهو چش تو چش شدیم که سریع چشمامو ازش برداشتم میتونستم بفهمم هنوز داره بهم نگاه میکنه این بشر واقعا ادم عجیب و ترسناکیه
شرایط :
۱۱ : لایک
۳۰ : کامنت
لونا : ایششش
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت پاساژ خرید
( چند ساعت بعد )
هوفف بعد از چند ساعت بلاخره آقا انتخابشو کرد و خریدا تموم شد سوار ماشین شدیم و برگشتیم عمارت
با وارد شدن مون جسی پرید بغلم
&دلم برات تنگ شده بود اونی چرا دیر کردی
لونا : خوبه فقط چند ساعت نبودم تقصیر اون بود خیلی سختگیر و لجه هی ایراد میگرفت
&دیگه باید اخلاقشو تحمل کنی
جسی تو بغلم بود که کوک با قدم های سرد و خشن از جلومون رد شد
لونا : این چشه
& هیچی بابا همیشه اینطوریه
با جسی رفتیم عمارت که باز اون پیر خرفت صداش درامد
پدر بزرگ : خریدا تونو کردین
لونا : بله پدر بزرگ
پدر بزرگ : خوبه پس فردا جشن عروسی برگزار میشه
بابی حوصلگی رفتم سمت اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت هووف یه روز چرت دیگه هم گذشت لباسامو درآوردم و از خستگی زیاد به خواب رفتم نمیدونم چرا ولی یه لحظه محوش شدم
( صبح )
صبح با نور خورشید چشامو باز کردم و رفتم سمت دستشویی کارایی مربوطه رو کردم و مسواک زدم و امدم بیرون رفتفتم پایین که داشتن صبحونه میخوردن صب بخیری بهشون گفتم و نشستم رو کاناپه
مادر بزرگ: لونا چرا صبحونه نمیخوری
لونا : ممنون مادر بزرگ من میل ندارم
بعد از صبحونه رفتن حیاط و مشغول صحبت شدن ولی من حوصله هیچ کاریو نداشتم
&لونا بیا بریم استخر
لونا : نه جسی تو برو من نمیام
&بیا دیگه حال میده
لونا : نه نمیام جسی تو برو خوش بگذره
&هوم باشه
جسی رفت هوففف بلاخره تو این عمارت یکم آرامش پیدا شد
هنوزم فکرم درگیر این ازدواج بود و از اونجایی که هوا خیلی گرم بود قشنگ ریده میشد به افکارم آه از هوای گرم متنفرم
کوک با یه شلوارک و تاب از اتاقش آمد بیرون و درست رو به روم نشست و مشغول گوشی بازی شد نمیدونم چرا ولی یه لحظه محوش شدم اون واقعا جذاب بود یهو چش تو چش شدیم که سریع چشمامو ازش برداشتم میتونستم بفهمم هنوز داره بهم نگاه میکنه این بشر واقعا ادم عجیب و ترسناکیه
شرایط :
۱۱ : لایک
۳۰ : کامنت
۱۷.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.