چند پارتی. کوک. ( ۳ )
چند پارتی. کوک. ( ۳ )
لونا : پدر بزرگ من نمیتونم
پدر بزرگ : چرا میتونی خوبم میتونی
لونا : از همتون متنفرم ( زیر لب )
بدون هیچ حرفی عصبی رفتم سمت اتاق و در و محکم پشت سرم بستم و خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم من از کوک خوشم میومد ولی بعد از اون اذیت ها و شکنجه های که برام کرد دیگه نمیخواستم باهاش رو به رو بشم جونگ کوک به چشم برده بهم نگاه میکنه نمیخوام زن اون مافیایه روانی بشم نمیخوام بشم برده ی کسی که هیچ رحمی تو وجودش نیست من از اون روانی میترسم نمیخوام با اون وارد رابطه بشم کاش میشد خودم زندگیمو انتخاب کنم
( صبح )
چشمامو باز کردم که دیدم هنوز لباسای دیشب تنمه رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم و امدم بیرون لباسامو در اوردمو رفتم حموم یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و امدم بیرون یکم حالمو بهتر کرد ولی چه فایده قراره باز بدبختی بکشم موهامو خشک کردم و بازشون گذاشتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که دیدم باز اون زور گو ها که مثلاً برام خوانوادن نشستن و دارن گوه میخورن ( آرام باششش ) رفتم سمتشون و با زور هر چند دلم نمیخواست سلام دادم بهشون و نشستم سر میز کوک سرش تو گوشی بود و جسی هم بغلم بود
&لونامیخوای چیکار کنی با حرف پدر بزرگ
لونا : نمیدونم
داشتیم صبحونه رو میخوردیم که صدای پدر بزرگ در آمد
پدر بزرگ : کوک باید راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم دیروز این موضوع رو به لونا گفتم حالا نوبت توعه
_چیزی شده
پدر بزرگ : کوک تو و لونا باید باهم ازدواج کنین
_چرا اونوقت
پدر بزرگ : چون این عمارت بعد من نیاز به یه وارث داره چند مدت دیگه به خاطر بیماری ای که دارم دیگه اینجا نیستم بعد من تو جانشینی من میخوام این جانشین وارث داشته باشه میخوام وارث از بچه های پسرام باشه این کارو انجام بدین لطفاً قول میدم خوشبخت میشین
_هه ( با پوزخند به لونا نگاه میکنه)
پدر بزرگ : من توی جمع بزرگم خیلی برام بده که از حرفام سر پیچی بشه
_اه باشه
مادر بزرگ : لونا تو نظری نداری
لونا : نه مادر بزرگ
پدر بزرگ : عروسی پس فردا گرفته میشه میخوام وجود این وارثو حس کنم
خب خوشگلا نظرتونو بگیننننننن ❤️❤️❤️
لونا : پدر بزرگ من نمیتونم
پدر بزرگ : چرا میتونی خوبم میتونی
لونا : از همتون متنفرم ( زیر لب )
بدون هیچ حرفی عصبی رفتم سمت اتاق و در و محکم پشت سرم بستم و خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم من از کوک خوشم میومد ولی بعد از اون اذیت ها و شکنجه های که برام کرد دیگه نمیخواستم باهاش رو به رو بشم جونگ کوک به چشم برده بهم نگاه میکنه نمیخوام زن اون مافیایه روانی بشم نمیخوام بشم برده ی کسی که هیچ رحمی تو وجودش نیست من از اون روانی میترسم نمیخوام با اون وارد رابطه بشم کاش میشد خودم زندگیمو انتخاب کنم
( صبح )
چشمامو باز کردم که دیدم هنوز لباسای دیشب تنمه رفتم سمت دستشویی و آبی به صورتم زدم و امدم بیرون لباسامو در اوردمو رفتم حموم یه دوش چند دقیقه ای گرفتم و امدم بیرون یکم حالمو بهتر کرد ولی چه فایده قراره باز بدبختی بکشم موهامو خشک کردم و بازشون گذاشتم لباسامو پوشیدم و رفتم پایین که دیدم باز اون زور گو ها که مثلاً برام خوانوادن نشستن و دارن گوه میخورن ( آرام باششش ) رفتم سمتشون و با زور هر چند دلم نمیخواست سلام دادم بهشون و نشستم سر میز کوک سرش تو گوشی بود و جسی هم بغلم بود
&لونامیخوای چیکار کنی با حرف پدر بزرگ
لونا : نمیدونم
داشتیم صبحونه رو میخوردیم که صدای پدر بزرگ در آمد
پدر بزرگ : کوک باید راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم دیروز این موضوع رو به لونا گفتم حالا نوبت توعه
_چیزی شده
پدر بزرگ : کوک تو و لونا باید باهم ازدواج کنین
_چرا اونوقت
پدر بزرگ : چون این عمارت بعد من نیاز به یه وارث داره چند مدت دیگه به خاطر بیماری ای که دارم دیگه اینجا نیستم بعد من تو جانشینی من میخوام این جانشین وارث داشته باشه میخوام وارث از بچه های پسرام باشه این کارو انجام بدین لطفاً قول میدم خوشبخت میشین
_هه ( با پوزخند به لونا نگاه میکنه)
پدر بزرگ : من توی جمع بزرگم خیلی برام بده که از حرفام سر پیچی بشه
_اه باشه
مادر بزرگ : لونا تو نظری نداری
لونا : نه مادر بزرگ
پدر بزرگ : عروسی پس فردا گرفته میشه میخوام وجود این وارثو حس کنم
خب خوشگلا نظرتونو بگیننننننن ❤️❤️❤️
۱۹.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.