من ماندهام مهجور از او


من مانده‌ام مهجور از او

بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او

در استخوانم میرود...

#سعدى
دیدگاه ها (۲)

گاهی باید با یک فنجان چای کنار پنجره ای نشست و با لبخند گفت ...

پنجره را به پهنای جهان می‌گشایم:جاده تهی است. درخت گران‌بار ...

خوردیم چو گنجشک به دیوار بلورین... پنداشته بودیم که این پنجر...

🧡ای ساربان! آهسته رو کآرام جانم می‌رودوآن دل که با خود داشتم...

ای ساربان! آهسته رو کآرام جانم می‌رودوآن دل که با خود داشتم،...

﷽‌🌱گفتم: این رسم وفا با من مهجور نبودگفت: این عشق تو با شِکو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط