پنجمین ماه از آمدنش به شرکت میگذشت

پنجمین ماه از آمدنش به شرکت می‌گذشت
تمام این پنج ماه هر روز صبح با خودم تصمیم می‌گرفتم که می‌روم و سر صحبت را باز می‌‌کنم و حرف دلم را میگویم!
اما همین که می‌رفتم بالای سرش و نگاهم می‌کرد به یکباره چشم می‌دوختم به دکمه‌ی لباسش، به انتهای موهای بافته شده‌اش، به دستبند فیروزه‌ای رنگش... به هر کجا جز چشمانش!
میز کارش چند متر با میز کار من فاصله داشت!
همیشه وقتی مشغول کار می‌شد نگاهش میکردم
چه دلبرانه در فکر فرو می‌رفت!
کلافگی‌اش دوست داشتنی بود
وقتی وسط کار فکرش جای دیگری بود انگشت شصتش را لای دندان‌هایش می‌گرفت دلم می‌خواست بروم و دستم را جلوی صورتش تکان دهم و بگویم هی! حواست کجاست؟ دوست ندارم جز من به چیز دیگری فکر کنی!
بخندد!
شیب لپ‌هایش
چال لب‌هایش
اما هر بار دست و تن و دلم می‌لرزید
من عادت کرده بودم به یواشکی داشتنش!
میز کار من کنار پنجره بود و کمی آن طرف‌تر یک رخت آویز نصب شده بود.
یک روز صبح، که هوا بارانی بود ایستاده بودم کنار پنجره و مشغول تماشای درخت خرمالوی خشک شده در حیاط شرکت
بودم که از اتاق رفت بیرون!
از همان اول صبح بوی عطر شال و بارانی‌اش روانی‌ام کرده بود.
بی‌اختیار سمت رخت آویز رفتم و بارانی‌اش را بغل گرفتم و شال گردن‌اش را عمیق بو کشیدم!
نفس کشیدم!
من عادت کرده بودم که در خلوت خودم با خیالش عشق بازی کنم.
اما این خیال تا وقتی برایم شیرین بود که هر روز می‌دیدمش و حضورش را حس می‌کردم
این را وقتی فهمیدم که چند روز بخاطر مریضی نتوانستم بروم سرکار
کلافگی تمام جانم را گرفته بود.
تازه مفهوم اعتیاد را درک کرده بودم!
با خودم تصمیم گرفتم هر طور شده این بار بروم و حرف دلم را بزنم!
بعد از چند روز وقتی رفتم شرکت،
دیدم میزش در اتاق نیست!
با خودم هزار جور فکر کردم.
نکند آن روز که شال و بارانیش را در آغوش کشیده بودم من را دیده و میزش را برده به اتاق دیگر!
نکند از نگاه‌هایم آزرده شده!
نکند حواسم نبوده و حرفی زده‌ام...
خدای من!
هر روز کنارم بود و آنگونه بی‌قرار بودم
حالا که کنارم نیست چه حالی خواهم داشت؟
رفتم و از کارمندها پرس و جو کردم که فلانی کجاست؟
گفتند: همین دو روز پیش نامزد کرد و گفت دیگر نمی‌تواند بیاید سرکار!
(ادامه‌در‌کامنت)
نویسنده: علی‌سلطانی

#عکس، #عشق، #حسرت، #داستان_کوتاه، #شرح_پریشانی
دیدگاه ها (۳۴)

«علي سلطاني»‌ #‌کلیپ، #شعر، #داستان_کوتاه، #شرح_پریشاني، #عش...

همه ی دانشکده خبر داشتند، بدجور عاشق بود! هم‌دانشگاهی بودیم،...

یکی از دایی هام بواسطه مادرم از محل ما زن گرفت و عروسی هم قر...

گل وحشی منپارت ۵ ویو تهیونگات خیلی خوشگل بود، واییی چم شده ن...

قهوه تلخ پارت ۴۳نامه چویا رو قایم کردم و از اتاق خارج شدم وا...

پارت ۱۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط