پارت ۱ اولین سفر تنهایی
#پارت ۱ #اولین سفر تنهایی
بالاخره تونستم راضی شون کنم ولی بازم انگار از ته دل راضی نبودن مامانم هر دقیقه بهم میگفت خطر ناکه و نباید که برم
من: اخه مامان من من بلیتمو گرفتم چمدونمو بستم چرا نباید برم؟
مامانم: اخه تو تنها بچه ای که ما داریم چطور میتونم اجازه بدم که بری؟ نه نمیشه نباید بری
من: مامان شما هرکاری کنی نمیتونی نظر منو عوض کنی من این سفرو میرم
بابام که تا الان ساکت بود و مارو نگاه میکرد شروع به حرف زدن کرد
بابا: تانیا(مامانم) تارا دیگه بزرگ شده ۲٠سالش شده حق اینو داره که تنها به سفر بره
مامان: اخه..
بابا: اخه نداره که این سفرو میره
خوشحال شدم که بابا طرفمو گرفت فک کنم نیشم تا پیش گوشم کش اومد
من: خب من تا نیم ساعت دیگه باید برم شما میتونید بیاین فرودگاه؟
مامان: نه باید بریم مطب ولی مواظب خودت باش
من: چشممممممممم
مامان: زهرمار
من: ابراز احساساتت تو حلقم
مامان: برو چمدونتو بردار زبون درازی نکن
با خنده و شادی رفتم سمت اتاقم و وسایلمو برای پنجمین بار نگاه کنم میخوام چیزی از قلم نندازم
من میخوام برای اولین بار تنهایی برم مسافرت خیلی خوشحالم چون همیشه با مامان بابام بودم نه اینکه با اونا خوش نمیگذره نه فقط احساس میکنم تنهایی یه مزه ای دیگه میده
میخوام برم مشهد خیلی خوشحالم خیلیییی
چمدونمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون به سختی چمدونو از پله ها بردم پایین تو سالن بودم که صدای مامانمو شنیدم
مامان: اگه موقعی که تارا مسافرته بیان چی؟
بابا: چه موقعی که تارا باشه یا نباشه من اجازه نمیدم
مامان: اخه چرا پسر خوبیه
بابا: تو این دنیا پسر خوب زیاد هست مگه همشون لایق ازدواجن
مامان: ولی اخه خودتم که میگی بزرگ شده باید سروسامون بگیره
بابا: ولی هنوز بیست سالشه توی این قرن جدید دخترای کمی پیدا میشن که بیست سالگی ازدواج بکنن شاید دیگه 21/22سالگی
مامان: باشه بابا ولی فعلا به تارا چیزی نگو
بابا: باشه
دوتا سالن داشتیم یکی مال مهمانا بود یکی برای غذا خوری من توی سالن غذا خوری بودم و توی دیدشون نبودم این حرفا یعنی چی؟ بدون هماهنگی من خاستگار میخواد برام بیاد؟ واقعا عجیبه
حالت صورتمو عادی و سرد کردم رفتم بیرون از سالن غذا خوری مامان بابا وقتی دیدنم بلند شدن و تا پیش در بدرقه ام کردن موقعی که خواستم سوار ماشینم شم بهشون گفتم.....
بالاخره تونستم راضی شون کنم ولی بازم انگار از ته دل راضی نبودن مامانم هر دقیقه بهم میگفت خطر ناکه و نباید که برم
من: اخه مامان من من بلیتمو گرفتم چمدونمو بستم چرا نباید برم؟
مامانم: اخه تو تنها بچه ای که ما داریم چطور میتونم اجازه بدم که بری؟ نه نمیشه نباید بری
من: مامان شما هرکاری کنی نمیتونی نظر منو عوض کنی من این سفرو میرم
بابام که تا الان ساکت بود و مارو نگاه میکرد شروع به حرف زدن کرد
بابا: تانیا(مامانم) تارا دیگه بزرگ شده ۲٠سالش شده حق اینو داره که تنها به سفر بره
مامان: اخه..
بابا: اخه نداره که این سفرو میره
خوشحال شدم که بابا طرفمو گرفت فک کنم نیشم تا پیش گوشم کش اومد
من: خب من تا نیم ساعت دیگه باید برم شما میتونید بیاین فرودگاه؟
مامان: نه باید بریم مطب ولی مواظب خودت باش
من: چشممممممممم
مامان: زهرمار
من: ابراز احساساتت تو حلقم
مامان: برو چمدونتو بردار زبون درازی نکن
با خنده و شادی رفتم سمت اتاقم و وسایلمو برای پنجمین بار نگاه کنم میخوام چیزی از قلم نندازم
من میخوام برای اولین بار تنهایی برم مسافرت خیلی خوشحالم چون همیشه با مامان بابام بودم نه اینکه با اونا خوش نمیگذره نه فقط احساس میکنم تنهایی یه مزه ای دیگه میده
میخوام برم مشهد خیلی خوشحالم خیلیییی
چمدونمو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون به سختی چمدونو از پله ها بردم پایین تو سالن بودم که صدای مامانمو شنیدم
مامان: اگه موقعی که تارا مسافرته بیان چی؟
بابا: چه موقعی که تارا باشه یا نباشه من اجازه نمیدم
مامان: اخه چرا پسر خوبیه
بابا: تو این دنیا پسر خوب زیاد هست مگه همشون لایق ازدواجن
مامان: ولی اخه خودتم که میگی بزرگ شده باید سروسامون بگیره
بابا: ولی هنوز بیست سالشه توی این قرن جدید دخترای کمی پیدا میشن که بیست سالگی ازدواج بکنن شاید دیگه 21/22سالگی
مامان: باشه بابا ولی فعلا به تارا چیزی نگو
بابا: باشه
دوتا سالن داشتیم یکی مال مهمانا بود یکی برای غذا خوری من توی سالن غذا خوری بودم و توی دیدشون نبودم این حرفا یعنی چی؟ بدون هماهنگی من خاستگار میخواد برام بیاد؟ واقعا عجیبه
حالت صورتمو عادی و سرد کردم رفتم بیرون از سالن غذا خوری مامان بابا وقتی دیدنم بلند شدن و تا پیش در بدرقه ام کردن موقعی که خواستم سوار ماشینم شم بهشون گفتم.....
۴.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.