پارت3 اولین سفر تنهایی
#پارت3 #اولین سفر تنهایی
غریبه؟ ولی اینجا نوشته تارا پارسیان و ارتام پارستیان در کوپه 8 مقصد مشهد
تعجب کردم
من: چطور من اصلا این اقا رو نمیشناسم
زنه: من نمیدونم اگه واقعا مشکل دارید یه نفر از شما نباید به این سفر بره چون دیگه کوپه خالی نیست
من: باشه من قبول میکنم ولی مگه نباید اون اقا هم نظرشو بگه؟
یهو پسره ای که کنارم نشسته بود گفت
پسره: منم مشکلی ندارم
با تعجب برگشتم سمتش یعنی من با این تو یه کوپم؟
چرا امروز اینقدر عجیبهههههه کم مونده بود چشام از کاسه در بیاد اون بیشعورم خندش گرفته بود شیطونه میگه یه کف گرگی بزنمش
زنه: اگه دونفر مشکلی ندارین بفرمایید چون پنج دقیقه دیگه قطار حرکت میکنه
از شوک در اومدم و چمدونمو برداشتمو رفتم سمت قطار نگهبان چمدونمو برام برد بالا پسره هم مثل اردکی پشتم داشت میومد(همیشه تو رمانا دخترا مثل اردک پشت پسره میرن ایندفعه من خواستم پسره بره😂) عدد های کوپه های میشموردم تا رسیدم به 8 درشو باز کردم رفتم تو شیش تا تخت داشت که الان به شکل مبل بودن رفتم سمت چپ کوپه و چمدونمو گذاشتم یه معنی اینکه این قسمت مال منه پسره هم رفت سمت راست ساک و چمدونشو گذاشت
رفتم سمت چمدونم و کتاب (قتل در قطار سریع السیر شرق) رو در اوردم مبلو تخت کردم و دراز کشیدم روش و شروع کردم به خوندن کتاب جالبی بود ولی چون تو قطار بودم فکرای بدی اومد تو ذهنم مثلا فک میکردم که میشه تو این قطارم یه نفرو بکشن؟ غرق کتاب بودم که یهو گوشیم زنگ خورد اوا بود جواب دادم
اوا: حرکت کردین؟
من: هنوز نه
اوا: چرا الان خو ساعت 8:2دقیقست
من: هنوز همه مسافرا سوار نشدن
اوا: اها راستیی چرا پیامارو نخوندی؟
یهو خندم گرفت
من: چرا همشو خوندم ولی نیومدم تو صفحه چتت
اوا: عجبب میگم تو گوپه 6تخته تنهایی بد نی؟
یهو نگام رفت سمت پسره
من: نه تنها نیستم
ماجرا رو برای اوا تعریف کردم
اوا: وااااییی الان با یه پسر تو یه کوپه ای؟
من: اره
اوا: کارای بد بد نکنیااا
من: گه نخور توله سگگگگگگ
اینقدر بلند گفتم که فک کنم تا بیرون قطار هن رفت فک کنم پسره فهمید اوا چی گفت چون خندش گرفت
زیر لبی گفتم رو اب بخندی که اوا شنید
اوا: دیوانه شدی
غریبه؟ ولی اینجا نوشته تارا پارسیان و ارتام پارستیان در کوپه 8 مقصد مشهد
تعجب کردم
من: چطور من اصلا این اقا رو نمیشناسم
زنه: من نمیدونم اگه واقعا مشکل دارید یه نفر از شما نباید به این سفر بره چون دیگه کوپه خالی نیست
من: باشه من قبول میکنم ولی مگه نباید اون اقا هم نظرشو بگه؟
یهو پسره ای که کنارم نشسته بود گفت
پسره: منم مشکلی ندارم
با تعجب برگشتم سمتش یعنی من با این تو یه کوپم؟
چرا امروز اینقدر عجیبهههههه کم مونده بود چشام از کاسه در بیاد اون بیشعورم خندش گرفته بود شیطونه میگه یه کف گرگی بزنمش
زنه: اگه دونفر مشکلی ندارین بفرمایید چون پنج دقیقه دیگه قطار حرکت میکنه
از شوک در اومدم و چمدونمو برداشتمو رفتم سمت قطار نگهبان چمدونمو برام برد بالا پسره هم مثل اردکی پشتم داشت میومد(همیشه تو رمانا دخترا مثل اردک پشت پسره میرن ایندفعه من خواستم پسره بره😂) عدد های کوپه های میشموردم تا رسیدم به 8 درشو باز کردم رفتم تو شیش تا تخت داشت که الان به شکل مبل بودن رفتم سمت چپ کوپه و چمدونمو گذاشتم یه معنی اینکه این قسمت مال منه پسره هم رفت سمت راست ساک و چمدونشو گذاشت
رفتم سمت چمدونم و کتاب (قتل در قطار سریع السیر شرق) رو در اوردم مبلو تخت کردم و دراز کشیدم روش و شروع کردم به خوندن کتاب جالبی بود ولی چون تو قطار بودم فکرای بدی اومد تو ذهنم مثلا فک میکردم که میشه تو این قطارم یه نفرو بکشن؟ غرق کتاب بودم که یهو گوشیم زنگ خورد اوا بود جواب دادم
اوا: حرکت کردین؟
من: هنوز نه
اوا: چرا الان خو ساعت 8:2دقیقست
من: هنوز همه مسافرا سوار نشدن
اوا: اها راستیی چرا پیامارو نخوندی؟
یهو خندم گرفت
من: چرا همشو خوندم ولی نیومدم تو صفحه چتت
اوا: عجبب میگم تو گوپه 6تخته تنهایی بد نی؟
یهو نگام رفت سمت پسره
من: نه تنها نیستم
ماجرا رو برای اوا تعریف کردم
اوا: وااااییی الان با یه پسر تو یه کوپه ای؟
من: اره
اوا: کارای بد بد نکنیااا
من: گه نخور توله سگگگگگگ
اینقدر بلند گفتم که فک کنم تا بیرون قطار هن رفت فک کنم پسره فهمید اوا چی گفت چون خندش گرفت
زیر لبی گفتم رو اب بخندی که اوا شنید
اوا: دیوانه شدی
۲.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.