خطری به رنگ بنفش . پارت 5
خطری به رنگ بنفش.
چند سال گذشته بود. هانا حالا پرستاری دلسوز شده بود، کسی که با لطافت و عشق، تسکینبخش درد بیماران بود. روزهای او مملو از هیاهوی بیمارستان و شبهایی بود که خسته اما امیدوار، به خانه بازمیگشت. اما در گوشهای از قلبش، زخمی باقی مانده بود؛ زخمی که هیچ دارویی برای آن وجود نداشت.
ران هایتانی، در سوی دیگر این روایت، همچنان در دنیای بونتن پرسه میزد. او حالا در اوج قدرت و اعتبار خود بود، مردی که همه از او حساب میبردند، اما تنها در خلوتهای شبانهاش، با سیگاری روشن در دست، به یاد گذشتهاش میافتاد. خاطرهی هانا، مانند شعلهای در تاریکی، هرگز او را ترک نکرده بود.
یک روز، در کافهای کوچک، مسیر این دو بار دیگر به هم گره خورد. هانا برای لحظهای توقف کرد تا با یک فنجان قهوه خستگیاش را برطرف کند. ران که پشت یکی از میزها نشسته بود، با دیدن او برای لحظهای نفسش برید. همان نگاه، همان آرامش. او همان لحظه میدانست که این هانای اوست.
اما هیچ چیزی نگفت. فقط او را نگاه کرد. نگاهش پر بود از حرفهایی که هرگز نمیتوانست بیان کند، از عشقی که هنوز در دلش شعلهور بود. هانا از کنارش عبور کرد، بیآنکه او را بشناسد. ران، با آرامشی تلخ، سرش را پایین انداخت و به فنجان خالی قهوهاش خیره شد. گویی میترسید اگر چیزی بگوید، این لحظه نابود شود.
او ترجیح داد سکوت کند. شاید چون باور داشت که عشق واقعی، رها کردن است. و یا شاید، چون نمیخواست دوباره او را به دنیای تاریکش بکشاند. اما در دلش، داستانی آغاز شده بود، داستانی که هنوز خط پایانی برای آن نوشته نشده بود.
#ران
#هایتانی
#بونتن
#انیمه
#توکیو_ریونجرز
چند سال گذشته بود. هانا حالا پرستاری دلسوز شده بود، کسی که با لطافت و عشق، تسکینبخش درد بیماران بود. روزهای او مملو از هیاهوی بیمارستان و شبهایی بود که خسته اما امیدوار، به خانه بازمیگشت. اما در گوشهای از قلبش، زخمی باقی مانده بود؛ زخمی که هیچ دارویی برای آن وجود نداشت.
ران هایتانی، در سوی دیگر این روایت، همچنان در دنیای بونتن پرسه میزد. او حالا در اوج قدرت و اعتبار خود بود، مردی که همه از او حساب میبردند، اما تنها در خلوتهای شبانهاش، با سیگاری روشن در دست، به یاد گذشتهاش میافتاد. خاطرهی هانا، مانند شعلهای در تاریکی، هرگز او را ترک نکرده بود.
یک روز، در کافهای کوچک، مسیر این دو بار دیگر به هم گره خورد. هانا برای لحظهای توقف کرد تا با یک فنجان قهوه خستگیاش را برطرف کند. ران که پشت یکی از میزها نشسته بود، با دیدن او برای لحظهای نفسش برید. همان نگاه، همان آرامش. او همان لحظه میدانست که این هانای اوست.
اما هیچ چیزی نگفت. فقط او را نگاه کرد. نگاهش پر بود از حرفهایی که هرگز نمیتوانست بیان کند، از عشقی که هنوز در دلش شعلهور بود. هانا از کنارش عبور کرد، بیآنکه او را بشناسد. ران، با آرامشی تلخ، سرش را پایین انداخت و به فنجان خالی قهوهاش خیره شد. گویی میترسید اگر چیزی بگوید، این لحظه نابود شود.
او ترجیح داد سکوت کند. شاید چون باور داشت که عشق واقعی، رها کردن است. و یا شاید، چون نمیخواست دوباره او را به دنیای تاریکش بکشاند. اما در دلش، داستانی آغاز شده بود، داستانی که هنوز خط پایانی برای آن نوشته نشده بود.
#ران
#هایتانی
#بونتن
#انیمه
#توکیو_ریونجرز
- ۱.۹k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط