تو مال منی پارت ۹
با بهت به کوک که داشت میرفت نگا کردم..
یعنی تا صبح تو این سرما برم تو حیااااط...
دوییدم سمت کوک و ویلچر و گرفتم
×سرگردددد لطفااا من از سرما میمیرم
با صدای خشن و بلندی گفت: نمیخوام بشنوم، باید یاد بگیری مثل بچهها تو کارای من دخالت نکنی، حالاعم تا بدترشو نگفتم برو حیاط..
با بغض چشمی گفتم و پا کوبان رفتم حیاط
آروم گذاشتم اشکام بریزه
ببین آخرش چی شد
من فقط میخواستم حالش خوب بشه
= سرگرد از صدای بغض دار ا/ت قلبش فشرده شد ولی خوب دیگه نمیتونست از تصمیمش صرف نظر کنه، هر باشه اون یه سرگرد بود..
+پشت پنجره نشسته بودم و به ا/ت که رو صندلی نشسته بود نگا میکردم...
لرزش دستاشو میدیدم..
کلافه سرمو تکون دادم و به سمت تخت رفتم و آروم روش دراز کشیدم..
= یک ساعتی گذشته بود ولی خواب به چشمای کوک نیومد، با فکر به جوجهای که تو حیاط در حال یخ زدن بود خوابش نمیبرد
عصبانی تو جاش نیمخیز شد و گفت: لعنت بهت جوجه که نمیتونم بهخاطرت بخوابم
به زحمت روی ویلچر اومد و دوباره به سمت پنجره رفت..
هنوز ا/ت روی صندلی نشسته بود ولی اینبار سرش رو زانوهاش بود که یهو...
یهو افتاد روی نیمکت تو حیاط
+ا/ت یهو افتاد رو نیمکت
ترسیدم و با سرعت به سمت در رفتم ولی این ویلچر لعنتی مثل یه وزنه بود که جلوم و گرفته
با زحمت به در رسیدم و بازش کردم..
دوباره با همهی زورم چرخ و فشار دادم و رفتم پیشش..
دستامو رو شونش گذاشتم و سعی کردم بیدارش کنم
+هی بچه پاشو، چت شد آخه پاشو ببینم
×خوابم گرفته بود
خودم و انداختم رو صندلی و تو دلم شروع کردم به فحش دادن کوک
حالا خوبه تو ماتحتش عروسی بود وقتی دوستش اومده بودا فقط زورش به من میرسه ایش..
زیاد نگذشته بود که دستی رو شونم نشست و بالافاصله صدای کوک اومد: هی بچه پاشو، چت شد آخه پاشو ببینم..
حالا که تا اینجا اومده بذار اذیتش کنم
قیافم بغضی کردم و آروم گفتم: سردمه
صدای کلافش بلند شد
+چجوری ببرمت بالا آخه، نمیتونی بلند شی
بیجون چشمام و باز کردم بهش نگا کردم که با قیافه نگرانی بالا سرم بود
باید میرفتم بازیگر میشدم
×نه
+پاشو جوجه پاشو لوس نشو میتونی بیای
صدام و خمار کردم و گفتم: نمیتونم پاهام جون نداره
بیشتر اومد جلو دست تتو کردش و گذاشت رو پهلوم و یهوووو نیشگون ریزی گرفت که با جیغ از پشت نیمکت افتادم..
پوزخندی زد و گفت: مشخص بود چقد جون نداری، پاشو برو تو از جونت گذشتم
حرصی بلند شدم و با گرفتن ویلچر به سمت در رفتم...
------------------------------------------------------
امروز قرار بود بریم ویلای کوک
کوکی یه لباس مشکی پوشید که عضلههاش به خوبی توش نمایان شد و آستیناشو بالا زد
لعنتی تتوهاش خیلی قشنگ بود..
شلوار لی تنگیم پوشیده بود..
یعنی تا صبح تو این سرما برم تو حیااااط...
دوییدم سمت کوک و ویلچر و گرفتم
×سرگردددد لطفااا من از سرما میمیرم
با صدای خشن و بلندی گفت: نمیخوام بشنوم، باید یاد بگیری مثل بچهها تو کارای من دخالت نکنی، حالاعم تا بدترشو نگفتم برو حیاط..
با بغض چشمی گفتم و پا کوبان رفتم حیاط
آروم گذاشتم اشکام بریزه
ببین آخرش چی شد
من فقط میخواستم حالش خوب بشه
= سرگرد از صدای بغض دار ا/ت قلبش فشرده شد ولی خوب دیگه نمیتونست از تصمیمش صرف نظر کنه، هر باشه اون یه سرگرد بود..
+پشت پنجره نشسته بودم و به ا/ت که رو صندلی نشسته بود نگا میکردم...
لرزش دستاشو میدیدم..
کلافه سرمو تکون دادم و به سمت تخت رفتم و آروم روش دراز کشیدم..
= یک ساعتی گذشته بود ولی خواب به چشمای کوک نیومد، با فکر به جوجهای که تو حیاط در حال یخ زدن بود خوابش نمیبرد
عصبانی تو جاش نیمخیز شد و گفت: لعنت بهت جوجه که نمیتونم بهخاطرت بخوابم
به زحمت روی ویلچر اومد و دوباره به سمت پنجره رفت..
هنوز ا/ت روی صندلی نشسته بود ولی اینبار سرش رو زانوهاش بود که یهو...
یهو افتاد روی نیمکت تو حیاط
+ا/ت یهو افتاد رو نیمکت
ترسیدم و با سرعت به سمت در رفتم ولی این ویلچر لعنتی مثل یه وزنه بود که جلوم و گرفته
با زحمت به در رسیدم و بازش کردم..
دوباره با همهی زورم چرخ و فشار دادم و رفتم پیشش..
دستامو رو شونش گذاشتم و سعی کردم بیدارش کنم
+هی بچه پاشو، چت شد آخه پاشو ببینم
×خوابم گرفته بود
خودم و انداختم رو صندلی و تو دلم شروع کردم به فحش دادن کوک
حالا خوبه تو ماتحتش عروسی بود وقتی دوستش اومده بودا فقط زورش به من میرسه ایش..
زیاد نگذشته بود که دستی رو شونم نشست و بالافاصله صدای کوک اومد: هی بچه پاشو، چت شد آخه پاشو ببینم..
حالا که تا اینجا اومده بذار اذیتش کنم
قیافم بغضی کردم و آروم گفتم: سردمه
صدای کلافش بلند شد
+چجوری ببرمت بالا آخه، نمیتونی بلند شی
بیجون چشمام و باز کردم بهش نگا کردم که با قیافه نگرانی بالا سرم بود
باید میرفتم بازیگر میشدم
×نه
+پاشو جوجه پاشو لوس نشو میتونی بیای
صدام و خمار کردم و گفتم: نمیتونم پاهام جون نداره
بیشتر اومد جلو دست تتو کردش و گذاشت رو پهلوم و یهوووو نیشگون ریزی گرفت که با جیغ از پشت نیمکت افتادم..
پوزخندی زد و گفت: مشخص بود چقد جون نداری، پاشو برو تو از جونت گذشتم
حرصی بلند شدم و با گرفتن ویلچر به سمت در رفتم...
------------------------------------------------------
امروز قرار بود بریم ویلای کوک
کوکی یه لباس مشکی پوشید که عضلههاش به خوبی توش نمایان شد و آستیناشو بالا زد
لعنتی تتوهاش خیلی قشنگ بود..
شلوار لی تنگیم پوشیده بود..
۱۵.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.