پنجاه و دو...
#پنجاه و دو...
#کارن
کامین: ممنون واقعا عمو خان خیلی منو مورد لطف قرار دادین...
عمو: پس چی فک کردی من به همه از این لطفا نمیکنما...
حالا این خانم گل اینجا چه کار میکنه....
کارین: عمو جون جانان اینجا کار میکنه ....
عمو : دروغ.....واقعا دست مریزاد دختر چه طوری تونستی مخ این کارن اخمو رو بزنی ....این که سایه مونث رو با تیر میزنه...
من: هی عمو جون من این جا ایستادما ...دارین این حرف ها رو راجبم میزنین...حالا نمیخواین بشینین نشسته هم میتونین باز خواستم کنین...
عمو و بقیه رفتن و روی مبل نشستن که جانان رفت به سمت آشپز خونه مطمئن بودم میخواد از زیر جواب در بره...
عمو : دختر کجا میری بودی حالا....
جانان برگشت و گفت : میرم براتون شربت بیارم...
عمو هم چیزی نگفت و سری تکون داد و رو به من گفت:
فک کنم این مدت نبودم سرت به یه جایی خورده...مطمئنی سالمی...چطوری قبول کردی بیاد اینجا...
من: بخاطر یه سری چیزا مجبوره اینجا کار کنه....حالا بگذریم..
سفر خوش گذشت....
عمو : بله پس چی فک کردی تازه تو ترکیه مخ دوتا خانمم زدم ...
کامین: ماشالا عمو میگم واسه این داداش ما هم یه دوره فشرده بزارین...بعد زیر لب چیزی گفت که من نفهمیدم ولی عمو و کارین انگار فهمیدن....
باید در اسرع (درسته؟) وقت باهاش حرف بزنم...
تو همین فکرا بودم که جانان با یه سینی شربت اومد...
و بعد از این که به همه تعارف کرد خواست بره که عمو گفته که بشینه نگاه مرددی بهم انداخت که با سر اشاره کردم که میتونه بشینه زشت بود روحرف عمو حرف بزنم...
جانان کنار کارین نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن...
منو عمو کامین هم راجب کار و این چیزا حرف میزدیم که صدای زنگ خونه به صدا اومد...
جانان بلند شد و رفت در رو باز کنه حتما تیام بود.....
بعد از چند دقیقه صدای سلام تیام اومد و پشت بندش هم خودش اومد ...
تیام: سلام ..سلام...خوب هستین همگی ببخشید دیر رسیدم...
عمو: سلام گل پسری چطوری ؟...
تیام: به عمو جون اگه میدنستم شما هم هسیتن بی خیال جلسه میشدم زود تر می اومدم ...
عمو: نمی خواد چاپلوسی کنی بیا برو بشین بچه....گوش مخملی که قصد داشتی بالا سر من در بیار در نمیاد عزیزم...
هممون زدیم زیر خنده و تیام با خنده گفت:
والا عمو جون ما همچین جسارتی نمیکنیم....
عمو: بیا برو بچه....
کامین: والا عمو بچمون یه خورده پیش فعاله الان با این سن دارای دو بچه میباشد....
صدای خندمون دوباره بالا رفت...
حس سنگینی نگاهی رو حس کردم که متوجه شدم که از طرف جانانه...با تعجب بهم نگاه میکرد خخخخ.بچم تا حالا منو با خنده ندیده بودکپ.کرده.....
ولی من با خانوادم هیچ وقت اون طوری که بیرون هستم رفتار نمیکنم....
تیام رو به کامین گفت: هوی کجای من بچه هستش28 سالمه عزیزم...تو خودت پیر پسر شدی و زن نگرفتی چرا حسودی میکنی ...
که با این حرفش کامین تو خودش رفت ...
#کارن
کامین: ممنون واقعا عمو خان خیلی منو مورد لطف قرار دادین...
عمو: پس چی فک کردی من به همه از این لطفا نمیکنما...
حالا این خانم گل اینجا چه کار میکنه....
کارین: عمو جون جانان اینجا کار میکنه ....
عمو : دروغ.....واقعا دست مریزاد دختر چه طوری تونستی مخ این کارن اخمو رو بزنی ....این که سایه مونث رو با تیر میزنه...
من: هی عمو جون من این جا ایستادما ...دارین این حرف ها رو راجبم میزنین...حالا نمیخواین بشینین نشسته هم میتونین باز خواستم کنین...
عمو و بقیه رفتن و روی مبل نشستن که جانان رفت به سمت آشپز خونه مطمئن بودم میخواد از زیر جواب در بره...
عمو : دختر کجا میری بودی حالا....
جانان برگشت و گفت : میرم براتون شربت بیارم...
عمو هم چیزی نگفت و سری تکون داد و رو به من گفت:
فک کنم این مدت نبودم سرت به یه جایی خورده...مطمئنی سالمی...چطوری قبول کردی بیاد اینجا...
من: بخاطر یه سری چیزا مجبوره اینجا کار کنه....حالا بگذریم..
سفر خوش گذشت....
عمو : بله پس چی فک کردی تازه تو ترکیه مخ دوتا خانمم زدم ...
کامین: ماشالا عمو میگم واسه این داداش ما هم یه دوره فشرده بزارین...بعد زیر لب چیزی گفت که من نفهمیدم ولی عمو و کارین انگار فهمیدن....
باید در اسرع (درسته؟) وقت باهاش حرف بزنم...
تو همین فکرا بودم که جانان با یه سینی شربت اومد...
و بعد از این که به همه تعارف کرد خواست بره که عمو گفته که بشینه نگاه مرددی بهم انداخت که با سر اشاره کردم که میتونه بشینه زشت بود روحرف عمو حرف بزنم...
جانان کنار کارین نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن...
منو عمو کامین هم راجب کار و این چیزا حرف میزدیم که صدای زنگ خونه به صدا اومد...
جانان بلند شد و رفت در رو باز کنه حتما تیام بود.....
بعد از چند دقیقه صدای سلام تیام اومد و پشت بندش هم خودش اومد ...
تیام: سلام ..سلام...خوب هستین همگی ببخشید دیر رسیدم...
عمو: سلام گل پسری چطوری ؟...
تیام: به عمو جون اگه میدنستم شما هم هسیتن بی خیال جلسه میشدم زود تر می اومدم ...
عمو: نمی خواد چاپلوسی کنی بیا برو بشین بچه....گوش مخملی که قصد داشتی بالا سر من در بیار در نمیاد عزیزم...
هممون زدیم زیر خنده و تیام با خنده گفت:
والا عمو جون ما همچین جسارتی نمیکنیم....
عمو: بیا برو بچه....
کامین: والا عمو بچمون یه خورده پیش فعاله الان با این سن دارای دو بچه میباشد....
صدای خندمون دوباره بالا رفت...
حس سنگینی نگاهی رو حس کردم که متوجه شدم که از طرف جانانه...با تعجب بهم نگاه میکرد خخخخ.بچم تا حالا منو با خنده ندیده بودکپ.کرده.....
ولی من با خانوادم هیچ وقت اون طوری که بیرون هستم رفتار نمیکنم....
تیام رو به کامین گفت: هوی کجای من بچه هستش28 سالمه عزیزم...تو خودت پیر پسر شدی و زن نگرفتی چرا حسودی میکنی ...
که با این حرفش کامین تو خودش رفت ...
۱۱.۹k
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.