دفترچه خاطرات💫
دفترچه خاطرات💫
part:²
تا اولین قدمش رو توی مدرسه گذاشت
صدای همهمه و خنده شنیده شد
آروم به سمت دفتر مدیر رفت
تقه ای به در زد و وقتی اجازه رود به اتاق رو گرفت وارد اتاق شد
ا.ت:سلام آقای مدیر
مدیر تا اونو دید خندش گرفت
و ا.ت هم فهمید ولی مدیر زود لبخندش رو جمع کرد
مدیر:سلام دخترم
ا.ت:میخواستم بدونم کدوم کلاس هستم
مدیر:کلاس ۱۲/۲
ا.ت:اها ممنونم..خدانگهدار
مدیر:خدانگهدار
وقتی از دفتر مدیر اومد بیرون به خودش گفت:
ا.ت:از اولین روز معلومه قراره چه اتفاق هایی بیوفته
داشتم به سمت کلاس میرفتم که...
لیزا:اوه خانوم کوچولو از تو جوراب دراوردنت...آخه بوی گندت همه رو خفه کرده(پوزخند)
فقط سعی کردم بهش توجه نکنم و برم تو کلاس
که دستم رو کشید و گفت:
لیزا:بابام چجوری تو رو ثبت نام کرده..واقعا که!
ا.ت:ولم کن(بغض)
وقتی ولم کرد
محکم خوردم زمین
و زانوم زخم شد
لیزا:نگرفتمت که بخوام ولت کنم،اگر داداشم ببینتت یه روز خوش برات نمیزاره(خنده)
آروم پاشدم
خودم رو جمع جور کردم و رفتم تو کلاس
تا رفتم تو همه بهم خندید
اشکال نداره من دیگه عادت کردم
رفتم آخرین میز نشستم
حداقل اینجا زیاد تو دید نبودم
بغل دستیم هم اومد نشست
خندش گرفته بود
چرا مگه من چی دارم که همه میخندن
اههههههه
از زندگی متنفرم
یه پسره هم بغل میز ما نشسته بود
خیلی خوشگل بود
موهای سیاهش
شونه های پهنش
بدن رو فرمش
حالت چشم هاش
چجوری ممکنه
مگه فرشته است؟
داشتم بهش نگاه میکردم که به من نگاه کرد
زود نگاهم رو ازش کشیدم
اگر خوشگل بودم میتونستم باهاش قرار بزارم
ولی مشکل اینکه من..خوشگل..نیستم
به نظر میومد اومد از من بدش اومده
چون در مورد من با بغل دستیش داشت غیبت میکرد
ادامه دارد....
خوب بود؟
part:²
تا اولین قدمش رو توی مدرسه گذاشت
صدای همهمه و خنده شنیده شد
آروم به سمت دفتر مدیر رفت
تقه ای به در زد و وقتی اجازه رود به اتاق رو گرفت وارد اتاق شد
ا.ت:سلام آقای مدیر
مدیر تا اونو دید خندش گرفت
و ا.ت هم فهمید ولی مدیر زود لبخندش رو جمع کرد
مدیر:سلام دخترم
ا.ت:میخواستم بدونم کدوم کلاس هستم
مدیر:کلاس ۱۲/۲
ا.ت:اها ممنونم..خدانگهدار
مدیر:خدانگهدار
وقتی از دفتر مدیر اومد بیرون به خودش گفت:
ا.ت:از اولین روز معلومه قراره چه اتفاق هایی بیوفته
داشتم به سمت کلاس میرفتم که...
لیزا:اوه خانوم کوچولو از تو جوراب دراوردنت...آخه بوی گندت همه رو خفه کرده(پوزخند)
فقط سعی کردم بهش توجه نکنم و برم تو کلاس
که دستم رو کشید و گفت:
لیزا:بابام چجوری تو رو ثبت نام کرده..واقعا که!
ا.ت:ولم کن(بغض)
وقتی ولم کرد
محکم خوردم زمین
و زانوم زخم شد
لیزا:نگرفتمت که بخوام ولت کنم،اگر داداشم ببینتت یه روز خوش برات نمیزاره(خنده)
آروم پاشدم
خودم رو جمع جور کردم و رفتم تو کلاس
تا رفتم تو همه بهم خندید
اشکال نداره من دیگه عادت کردم
رفتم آخرین میز نشستم
حداقل اینجا زیاد تو دید نبودم
بغل دستیم هم اومد نشست
خندش گرفته بود
چرا مگه من چی دارم که همه میخندن
اههههههه
از زندگی متنفرم
یه پسره هم بغل میز ما نشسته بود
خیلی خوشگل بود
موهای سیاهش
شونه های پهنش
بدن رو فرمش
حالت چشم هاش
چجوری ممکنه
مگه فرشته است؟
داشتم بهش نگاه میکردم که به من نگاه کرد
زود نگاهم رو ازش کشیدم
اگر خوشگل بودم میتونستم باهاش قرار بزارم
ولی مشکل اینکه من..خوشگل..نیستم
به نظر میومد اومد از من بدش اومده
چون در مورد من با بغل دستیش داشت غیبت میکرد
ادامه دارد....
خوب بود؟
۵.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.