وانشات از Namjoon
یک سال بود با نامجون ازدواج کرده بودی ولی پدرت مشکل داشت با نامجون دست به هرکاری زده بود نامجون از چشمت بندازه نقشه میکشید مثلا بهم خیانت کرده...ولی من عادت کرده بودم باور نمیکردم تا نامجون بیاد بهم توضیح بده خیلی کم پدر مادرم میدیدم بخاطر این موضوع پدررم میگفت تو باید با پسرعموت ازدواج کنی ولی تو اصلا نمیخواستی چون اون وقتی سنت کمتر بود میخواست بهت ت...جاوز کنه واسه همین ازش متنفر بودی .
امروز قرار بود برید خونه مادرپدرت نزدیک پنج ماه بود ندیده بودیشون مادرت میدونست که پدرت چه شکلیه واسه همین اصرار نمیکرد برید ببینیشون .
با نامجون سوار ماشین شدین سمت خونه مادرپدرت خونشون دور بود واسه همین خوراکی اورده بودی بسته کیک باز کردی تیکهاش کردی سمت دهن نامجون گرفتی اونم دهنشو باز کرد تیکه کیک گذاشتی تو دهنش :
-مرسی بیب
+لبخند*
بالاخره رسیدین پیاد شدی دست نامجون سفت گرفتی سمت در رفتی در زدی مادرت باز کرد پریدی بغلش :
+مامانییییییی
*سلام دخترم خفه شدم
+اوه ببخشید
ازش جدا سدی نامجون سلام داد رفتید تو پدرت رو مبل نشسته بود سرد سلام دادی ولی نامجون خیلی مودبانه سلام داد...نشسته بودین که زنگ در خورد دوباره مادرت باز کرد صدای اون پسرعموت سوکیونگ بود به مادرت نگاه کردی اونم جوری نگاه کرد که انگار نمیدونست پس فهمیدی پدرت بود ایندفعه چه نقشهای داشت :
=سلام به ا.ت خانم
+سلام....
=شوهرت که اینجاست!
-اره اینجام سلام
از جواب نامجون خوشت اومد پوزخند زدی...شب بود نشسته بودین تو حال توهم بغل نامجون ولو بودی شب اینجا میخواستین بمونین بلند شدی رو به نامجون کردی :
+بیا بریم لباس هامونو عوض کنیم
-باشه بریم بیب
=هه بیب(اروم)
-چیزی گفتی اقای سوکیونگ ؟
=نه(لبخند)
لباس هاتونو عوض کردین خیلی خوابت میومد منصرف شدی که دوباره بری تو حال با اون اعصاب خورد کن هم حرف بزنی واسه همین رفتی به همه شب بخیر گفتی برگشتی دیدی نامجون رو تخت خوابش برده خندیدی رفتی کنارش دراز کشیدی :
+نامجون...نامجون(اروم)
-هممم...بیب...
+نمیخوای بغلم کنی
-با..کمال..میل...همممم
دستشو باز کرد توهم رفتی تو بغل خوابیدی اون روز خیلی اروم پیش هم خوابیدین...
╭─
│ ⌞ #𝘸𝘢𝘯𝘴𝘩𝘢𝘵 , #Mochi , #RM ⌝
│ᯏ․˖ @army_bts_ot7
╰──────╌╌╌╌╌╌
امروز قرار بود برید خونه مادرپدرت نزدیک پنج ماه بود ندیده بودیشون مادرت میدونست که پدرت چه شکلیه واسه همین اصرار نمیکرد برید ببینیشون .
با نامجون سوار ماشین شدین سمت خونه مادرپدرت خونشون دور بود واسه همین خوراکی اورده بودی بسته کیک باز کردی تیکهاش کردی سمت دهن نامجون گرفتی اونم دهنشو باز کرد تیکه کیک گذاشتی تو دهنش :
-مرسی بیب
+لبخند*
بالاخره رسیدین پیاد شدی دست نامجون سفت گرفتی سمت در رفتی در زدی مادرت باز کرد پریدی بغلش :
+مامانییییییی
*سلام دخترم خفه شدم
+اوه ببخشید
ازش جدا سدی نامجون سلام داد رفتید تو پدرت رو مبل نشسته بود سرد سلام دادی ولی نامجون خیلی مودبانه سلام داد...نشسته بودین که زنگ در خورد دوباره مادرت باز کرد صدای اون پسرعموت سوکیونگ بود به مادرت نگاه کردی اونم جوری نگاه کرد که انگار نمیدونست پس فهمیدی پدرت بود ایندفعه چه نقشهای داشت :
=سلام به ا.ت خانم
+سلام....
=شوهرت که اینجاست!
-اره اینجام سلام
از جواب نامجون خوشت اومد پوزخند زدی...شب بود نشسته بودین تو حال توهم بغل نامجون ولو بودی شب اینجا میخواستین بمونین بلند شدی رو به نامجون کردی :
+بیا بریم لباس هامونو عوض کنیم
-باشه بریم بیب
=هه بیب(اروم)
-چیزی گفتی اقای سوکیونگ ؟
=نه(لبخند)
لباس هاتونو عوض کردین خیلی خوابت میومد منصرف شدی که دوباره بری تو حال با اون اعصاب خورد کن هم حرف بزنی واسه همین رفتی به همه شب بخیر گفتی برگشتی دیدی نامجون رو تخت خوابش برده خندیدی رفتی کنارش دراز کشیدی :
+نامجون...نامجون(اروم)
-هممم...بیب...
+نمیخوای بغلم کنی
-با..کمال..میل...همممم
دستشو باز کرد توهم رفتی تو بغل خوابیدی اون روز خیلی اروم پیش هم خوابیدین...
╭─
│ ⌞ #𝘸𝘢𝘯𝘴𝘩𝘢𝘵 , #Mochi , #RM ⌝
│ᯏ․˖ @army_bts_ot7
╰──────╌╌╌╌╌╌
۵۷.۴k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.