پارت چهارم رمان "عشق دختر یخی"
پارت چهارم رمان "عشق دختر یخی"
روزها به سرعت میگذشت و آسا، کایران و لیانا به طور مداوم با هم در ارتباط بودند. آنها تصمیم گرفته بودند که برای شکستن طلسم آسا، به جستجوی اطلاعات در مورد جادو و طلسمها بپردازند. کایران با دانشش از دنیای جادوگری، به آنها کمک میکرد و آسا و لیانا نیز با اشتیاق در کنار او بودند.
یک روز، در کتابخانهای قدیمی و مرموز، آنها به دنبال کتابهای جادو و طلسمها بودند. کایران با دقت کتابها را ورق میزد و آسا و لیانا در کنار او نشسته بودند. آسا احساس میکرد که در این دنیای جدید، به آرامش رسیده است. او دیگر تنها نبود و دوستانی داشت که به او کمک میکردند.
کایران ناگهان کتابی را پیدا کرد که به نظرش مهم میآمد. "این کتاب درباره طلسمهای عشق است!" او با هیجان گفت. آسا و لیانا به او نزدیک شدند و با دقت به صفحات کتاب نگاه کردند. کایران ادامه داد: "به نظر میرسد که برای شکستن طلسم آسا، باید یک مراسم خاص برگزار کنیم."
آسا با نگرانی پرسید: "این مراسم چه نوعی است؟" کایران با جدیت گفت: "ما به یک مکان خاص نیاز داریم، جایی که انرژیهای جادویی قوی باشد. همچنین باید یک سنگ خاص پیدا کنیم که نماد عشق باشد."
لیانا با لبخند گفت: "ما میتوانیم به جنگل جادویی برویم. گفته میشود که در آنجا سنگهای جادویی وجود دارد." آسا با تردید گفت: "اما جنگل جادویی خطرناک است. آیا واقعاً باید به آنجا برویم؟"
کایران با اطمینان گفت: "ما با هم خواهیم رفت. هیچکس نمیتواند ما را متوقف کند." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. او نمیدانست که آیا میتواند به کایران اعتماد کند یا نه، اما چیزی در دلش به او میگفت که باید این فرصت را امتحان کند.
آنها تصمیم گرفتند که روز بعد به جنگل جادویی بروند. شب هنگام، آسا در اتاقش دراز کشیده بود و به ستارهها نگاه میکرد. او احساس میکرد که زندگیاش در حال تغییر است. آیا واقعاً میتوانست طلسمش را بشکند و عشق را پیدا کند؟
روز بعد، آسا، کایران و لیانا به سمت جنگل جادویی حرکت کردند. درختان بلند و سایههای عمیق، آنها را احاطه کرده بود. آسا با ترس و هیجان به اطراف نگاه میکرد. کایران با صدای آرامشبخش گفت: "نگران نباش، ما با هم هستیم."
در دل جنگل، آنها به جستجوی سنگهای جادویی پرداختند. ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. آسا و لیانا با ترس به کایران نگاه کردند. "چی بود؟" آسا پرسید. کایران با جدیت گفت: "باید احتیاط کنیم. ممکن است در اینجا خطراتی وجود داشته باشد."
آیا آنها میتوانستند بر ترسهایشان غلبه کنند و سنگ جادویی را پیدا کنند؟ آیا عشق و دوستی میتوانست آنها را در این سفر خطرناک یاری کند؟
---
روزها به سرعت میگذشت و آسا، کایران و لیانا به طور مداوم با هم در ارتباط بودند. آنها تصمیم گرفته بودند که برای شکستن طلسم آسا، به جستجوی اطلاعات در مورد جادو و طلسمها بپردازند. کایران با دانشش از دنیای جادوگری، به آنها کمک میکرد و آسا و لیانا نیز با اشتیاق در کنار او بودند.
یک روز، در کتابخانهای قدیمی و مرموز، آنها به دنبال کتابهای جادو و طلسمها بودند. کایران با دقت کتابها را ورق میزد و آسا و لیانا در کنار او نشسته بودند. آسا احساس میکرد که در این دنیای جدید، به آرامش رسیده است. او دیگر تنها نبود و دوستانی داشت که به او کمک میکردند.
کایران ناگهان کتابی را پیدا کرد که به نظرش مهم میآمد. "این کتاب درباره طلسمهای عشق است!" او با هیجان گفت. آسا و لیانا به او نزدیک شدند و با دقت به صفحات کتاب نگاه کردند. کایران ادامه داد: "به نظر میرسد که برای شکستن طلسم آسا، باید یک مراسم خاص برگزار کنیم."
آسا با نگرانی پرسید: "این مراسم چه نوعی است؟" کایران با جدیت گفت: "ما به یک مکان خاص نیاز داریم، جایی که انرژیهای جادویی قوی باشد. همچنین باید یک سنگ خاص پیدا کنیم که نماد عشق باشد."
لیانا با لبخند گفت: "ما میتوانیم به جنگل جادویی برویم. گفته میشود که در آنجا سنگهای جادویی وجود دارد." آسا با تردید گفت: "اما جنگل جادویی خطرناک است. آیا واقعاً باید به آنجا برویم؟"
کایران با اطمینان گفت: "ما با هم خواهیم رفت. هیچکس نمیتواند ما را متوقف کند." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. او نمیدانست که آیا میتواند به کایران اعتماد کند یا نه، اما چیزی در دلش به او میگفت که باید این فرصت را امتحان کند.
آنها تصمیم گرفتند که روز بعد به جنگل جادویی بروند. شب هنگام، آسا در اتاقش دراز کشیده بود و به ستارهها نگاه میکرد. او احساس میکرد که زندگیاش در حال تغییر است. آیا واقعاً میتوانست طلسمش را بشکند و عشق را پیدا کند؟
روز بعد، آسا، کایران و لیانا به سمت جنگل جادویی حرکت کردند. درختان بلند و سایههای عمیق، آنها را احاطه کرده بود. آسا با ترس و هیجان به اطراف نگاه میکرد. کایران با صدای آرامشبخش گفت: "نگران نباش، ما با هم هستیم."
در دل جنگل، آنها به جستجوی سنگهای جادویی پرداختند. ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. آسا و لیانا با ترس به کایران نگاه کردند. "چی بود؟" آسا پرسید. کایران با جدیت گفت: "باید احتیاط کنیم. ممکن است در اینجا خطراتی وجود داشته باشد."
آیا آنها میتوانستند بر ترسهایشان غلبه کنند و سنگ جادویی را پیدا کنند؟ آیا عشق و دوستی میتوانست آنها را در این سفر خطرناک یاری کند؟
---
۱.۳k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.