نام رمانعشق مرگبآر
نام رمان:عشق مرگبآر
Part1
در گذشه هآی دور یکی از شب های سرد زمستانی مادری باردار درد شکمش کلافه اش کرده بود...و از این ناراحت بود که کسی در اطرافش ندارد...غیر از مادر نسبتا پیرش...
آن زن انقدر دردش را تحمل کرد...تا رسید به ساعت چهار بامداد...ناگهان!.
نفس کشیدن برایش سخت شد...عرق های سرد روی پیشانی اش نقش بستنند...و از شدت درد و سختی ملافه ای سفید که حال توسط خون شکمش سرخ شده بود را فشرد....
وقتی مادر نسبتاً پیرش...دید دخترکش در درد جان میدهد...تصمیمی مرگبار گرفت....تصمیم گرفت...خودش با کمک زن همسایه...بچه را به دنیا بیارم..
وقتی هردو عه انهآ هیچ شناختی از ..زایمان نداشتنند...
و این تصمیم..ممکن بود جان طفل دختر در شکم مادرش را بگیرد...
پس تنها راه...دعا بود برای جآن سالم در رفتن..در برابر آن تصمیم بود...
پیزن با پاهای نیم تواناش باعجله رفت و به دستگیر در زن همسآیه آویزن شد...
چند دقیقه متوالی در زدن زن همسآیه تصمیم به باز کردن در کرد..وقتی در را باز کرد
پیرزن با عجله و سریع تمام ماجرا تعریف کرد..زن هسآیه که از تصمیم پیرزن شوکه شده بود...به اجبار و با دو دلی...قبول کرد
به تندی همرآه پیرزن به خآنه ی آن رفتنند...زن همسایه هنگامی که دخترک باردار و نیم جان را در تخت دید...چشمآنش چاشنی ترس و اضطراب گرفت...طوری که دستانش یخ کرد...
اما عقب نکشید...باید جان آن مادر و طفل درون شکمش را با پیرزن نجات میدادنند...
زن همسایه،رویش را به پیر زن برگردانند و گفت:چند تکه پارچه و سطلی پر از اب گرم بیار...لطفا
پیرزن تمام وسایلی که زن همسایه گفت را اورد...زن همسایه نفسی عمیق کشید و با پیرزن،دست به کار شد.
پیزن رویش را سوی ساعت برگردانند...ساعت پنج و نیم را نشان میداد...چند دقیقه بعد...صدای گریه نوزاد...به گوش شنیده شد..
زن همسایه...خوشحال شد..چون هم مادر و هم طفل هر دو زنده..بودنند
ناگهان!...چشمان زن همسایه...به چشم های طفل تازه متولد افتاد...چشمانش به زیبایی شب پر از ستاره...به عمیقی اقیانوسی سیاه...اما میان آن همه تاریکی ایه زیبا...رگه های عسلی و آبی تیره پدیدار بود... زن همسایه استرسی نا آشنا به دلش افتاد...غافل از اینکه نمیداند..آن حدقه چشمهای طفل در آینده،قرار است..اِبلیس را به اسارت بگیرد...و عاشق کند..
قَلم هِلِن
حمایت پرنسس هوم؟
Part1
در گذشه هآی دور یکی از شب های سرد زمستانی مادری باردار درد شکمش کلافه اش کرده بود...و از این ناراحت بود که کسی در اطرافش ندارد...غیر از مادر نسبتا پیرش...
آن زن انقدر دردش را تحمل کرد...تا رسید به ساعت چهار بامداد...ناگهان!.
نفس کشیدن برایش سخت شد...عرق های سرد روی پیشانی اش نقش بستنند...و از شدت درد و سختی ملافه ای سفید که حال توسط خون شکمش سرخ شده بود را فشرد....
وقتی مادر نسبتاً پیرش...دید دخترکش در درد جان میدهد...تصمیمی مرگبار گرفت....تصمیم گرفت...خودش با کمک زن همسایه...بچه را به دنیا بیارم..
وقتی هردو عه انهآ هیچ شناختی از ..زایمان نداشتنند...
و این تصمیم..ممکن بود جان طفل دختر در شکم مادرش را بگیرد...
پس تنها راه...دعا بود برای جآن سالم در رفتن..در برابر آن تصمیم بود...
پیزن با پاهای نیم تواناش باعجله رفت و به دستگیر در زن همسآیه آویزن شد...
چند دقیقه متوالی در زدن زن همسآیه تصمیم به باز کردن در کرد..وقتی در را باز کرد
پیرزن با عجله و سریع تمام ماجرا تعریف کرد..زن هسآیه که از تصمیم پیرزن شوکه شده بود...به اجبار و با دو دلی...قبول کرد
به تندی همرآه پیرزن به خآنه ی آن رفتنند...زن همسایه هنگامی که دخترک باردار و نیم جان را در تخت دید...چشمآنش چاشنی ترس و اضطراب گرفت...طوری که دستانش یخ کرد...
اما عقب نکشید...باید جان آن مادر و طفل درون شکمش را با پیرزن نجات میدادنند...
زن همسایه،رویش را به پیر زن برگردانند و گفت:چند تکه پارچه و سطلی پر از اب گرم بیار...لطفا
پیرزن تمام وسایلی که زن همسایه گفت را اورد...زن همسایه نفسی عمیق کشید و با پیرزن،دست به کار شد.
پیزن رویش را سوی ساعت برگردانند...ساعت پنج و نیم را نشان میداد...چند دقیقه بعد...صدای گریه نوزاد...به گوش شنیده شد..
زن همسایه...خوشحال شد..چون هم مادر و هم طفل هر دو زنده..بودنند
ناگهان!...چشمان زن همسایه...به چشم های طفل تازه متولد افتاد...چشمانش به زیبایی شب پر از ستاره...به عمیقی اقیانوسی سیاه...اما میان آن همه تاریکی ایه زیبا...رگه های عسلی و آبی تیره پدیدار بود... زن همسایه استرسی نا آشنا به دلش افتاد...غافل از اینکه نمیداند..آن حدقه چشمهای طفل در آینده،قرار است..اِبلیس را به اسارت بگیرد...و عاشق کند..
قَلم هِلِن
حمایت پرنسس هوم؟
- ۴۹۵
- ۰۶ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط