فیک (عشق اینه) پارت پنجاه و یکم
یک هفته همینطور گذشت تا روز آخر رسید.تهیونگ اون یه هفته رو کلا مونده بود پیشه من و واقعا خیلی تعجب کرده بودم.من برای بار دوم عاشق یه نفر شده بودم.کل این یه هفته رو روی اون صندلی نشست و تموم نخورد.الان هم نشسته بود.حوصلم سر رفته بود.دیگه صبرم تموم شده بود.بهش گفتم:آااا...تهیونگ؟
گفت:جانم؟درد که نداری؟
گفتم:نه بابا درد کجا بوده.برو بگو مرخصم کنن.
گفت:بیب من نگرانتم بزار تا وقتی که امکان داره بمونی اینجا.
گفتم:ته...لطفا...اگه دوسم داریییی.توروخداااا
گفت:باشه.مراقب خودت باش تا برم و بیام.
رفت بیرون و من با دردی که تو این یک هفته یکم کمتر شده بود،از رو تخت به زور بلند شدم و تلو تلو راه میرفتم که یهو بدون هیچ در زدن و مقدمه ای در باز شد.بله بله تهیونگ بود.سریع اومد سمتم و گفت:نمیشه تو رو یدقه تنها گذاشت؟چرا بلند میشی؟اگه دوباره اون اتفاق بیوفته چی؟
گفتم:تهیونگ من دارم خوب میشم.بعدشم من میخوام خودم از پس خودم بر بیام.
کمر و شونمو گرفت و برد نشوند لبه ی تخت و گفت:تنهات میزارم که لباسات و عوض کنی.دکتر گفت میتونی مرخص شی.
گفتم:ممنون اما من نمیتونم تنهایی از پسش بر بیام.
گفت:یادته همین الان گفتی میخوای خودت از پس کارات بر بیای؟
گفتم:آره ولی خب سخته.حتی من الان بزور میتونم یه میلی متر جا به جا شم.
گفت:باشه.
بعد موند پیشم و...................................
بعد دوباره تهیونگ کمر و شونمو گرفت و از لبه ی تخت آورد پایین.همونجوری درو باز کرد و رفتیم بیرون.تهیونگ رفت حساب و تصفیه کنه و منم وایساده بودم.بعدش اومد و خواستیم بریم.داشتیم میرفتیم سمت ماشین که من یهو پاهام سست شد و خواستم بیوفتم که تهیونگ از کمرم گرفت و بلندم کرد و گفت:نیوفتی یه وقت؟حواست به خودت باشه بیب.
گفتم:تقصیر من نیس.همش بخاطر اون جیای احمقه.
گفت:الان توی زندان داره آبه سرد میخوره نگران نباش.
گفتم:چی؟چرا؟
گفت:خودش تسلیم شد.
گفتم:واقعا؟
گفت:آره.
گفتم:هوم...واییی...تازه به هایجین و یوجون خبر ندادیم دوباره باهمیم.یوجون خیلی عصبانی میشه ولی باید قبول کنه.
گفت:خودتون مسئلتونو حل کنید من ترجیح میدم دخالت نکنم.
گفتم:خوبه ممنون.
بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی من.
گفت:جانم؟درد که نداری؟
گفتم:نه بابا درد کجا بوده.برو بگو مرخصم کنن.
گفت:بیب من نگرانتم بزار تا وقتی که امکان داره بمونی اینجا.
گفتم:ته...لطفا...اگه دوسم داریییی.توروخداااا
گفت:باشه.مراقب خودت باش تا برم و بیام.
رفت بیرون و من با دردی که تو این یک هفته یکم کمتر شده بود،از رو تخت به زور بلند شدم و تلو تلو راه میرفتم که یهو بدون هیچ در زدن و مقدمه ای در باز شد.بله بله تهیونگ بود.سریع اومد سمتم و گفت:نمیشه تو رو یدقه تنها گذاشت؟چرا بلند میشی؟اگه دوباره اون اتفاق بیوفته چی؟
گفتم:تهیونگ من دارم خوب میشم.بعدشم من میخوام خودم از پس خودم بر بیام.
کمر و شونمو گرفت و برد نشوند لبه ی تخت و گفت:تنهات میزارم که لباسات و عوض کنی.دکتر گفت میتونی مرخص شی.
گفتم:ممنون اما من نمیتونم تنهایی از پسش بر بیام.
گفت:یادته همین الان گفتی میخوای خودت از پس کارات بر بیای؟
گفتم:آره ولی خب سخته.حتی من الان بزور میتونم یه میلی متر جا به جا شم.
گفت:باشه.
بعد موند پیشم و...................................
بعد دوباره تهیونگ کمر و شونمو گرفت و از لبه ی تخت آورد پایین.همونجوری درو باز کرد و رفتیم بیرون.تهیونگ رفت حساب و تصفیه کنه و منم وایساده بودم.بعدش اومد و خواستیم بریم.داشتیم میرفتیم سمت ماشین که من یهو پاهام سست شد و خواستم بیوفتم که تهیونگ از کمرم گرفت و بلندم کرد و گفت:نیوفتی یه وقت؟حواست به خودت باشه بیب.
گفتم:تقصیر من نیس.همش بخاطر اون جیای احمقه.
گفت:الان توی زندان داره آبه سرد میخوره نگران نباش.
گفتم:چی؟چرا؟
گفت:خودش تسلیم شد.
گفتم:واقعا؟
گفت:آره.
گفتم:هوم...واییی...تازه به هایجین و یوجون خبر ندادیم دوباره باهمیم.یوجون خیلی عصبانی میشه ولی باید قبول کنه.
گفت:خودتون مسئلتونو حل کنید من ترجیح میدم دخالت نکنم.
گفتم:خوبه ممنون.
بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی من.
۱۳.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.