پارت ۴۷ آخرین تکه قلبم
#پارت_۴۷ #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
لبخندی زدم و رفتم سمت میزبان این مهمونی و البته صاحب این تالار باغ!
مردونه دست دادیم و سلام احوال پرسی کردیم.
ازم خواست بشینم کنارش تا از هر دری حرفی بزنیم!
منم بخاطر وضعیت موجود لبخند مصنوعی زدم و
گفتم:
_باعث افتخارمه.
_چرا غلام حسین نیومد؟
_پدربزرگ چند وقتیه کسالت دارن ، اگه تونستید یه سر به ایشون بزنید.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
_ای وای ، باید برم حتما یه روز ..رفیق بدی شدم که نفهمیدم رفیق قدیمیم حالش خوب نیست..
_این حرفا چیه جناب امیرآبادی؟هممون گرفتاریم..پیش میاد!
لبخندی زد و گفت:
_عین جوونیای خودشی .. جسور و کم حرف اما زرنگ !
_لطف دارید شما حکم پدربزرگ رو دارید برامن .
سری تکون داد و گفت:
_به علی مولا که از بچگیت برا من فرق داشتی با بقیه ی نوه های غلام حسین.. عین نوه ی خودمی ..عین سامانم ..
بعد از اینکه حسابی حرف زدیم ، گفتم :
_یه سوالی داشتم از تون؟
_بگو پسرم
_یه دختر رو دیدم که نقاب به صورتش زده بود ، اما بعدش کاملا غیب شد!
دستی به ریشش کشید و گفت:
_احتمالا این کار سعید باشه..
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_مگه میشه؟؟
سری تکون داد و گفت:
_از اون بر میاد.. اون با آوردن این جور دخترا توی این مجلس ها میخواد خودش رو بزرگ جلوه بده اما این نهایت بی اصلاتیه پسرم.
سری تکون دادم و گفتم :
_اما هدف اصلیش این نمی تونه باشه ، درسته؟
لبخند زد و گفت :
_الحق که نوه ی غلامحسینی!
لبخندی زدم گفتم:
_یعنی هدفش چیه؟
به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_این دخترا حکم جاسوسو دارن براش.. نزدیک بزرگ های مجلس و کله گنده ها میگردن تا آتو از اونا گیر بیارن و به سعید بگن!
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما راهی واسه پیدا کردن اون دختر هس ، نه؟
_با دور بین های مداربسته میتونی چهرشو ببینی اما تشخیصش سخته !
لبخند مردونه ای زدم و گفتم:
_تشخیص دادن آدما برام آسونه، خیلی آسون.!
🖐 🏻 ❤ 📖
نیما:
لبخندی زدم و رفتم سمت میزبان این مهمونی و البته صاحب این تالار باغ!
مردونه دست دادیم و سلام احوال پرسی کردیم.
ازم خواست بشینم کنارش تا از هر دری حرفی بزنیم!
منم بخاطر وضعیت موجود لبخند مصنوعی زدم و
گفتم:
_باعث افتخارمه.
_چرا غلام حسین نیومد؟
_پدربزرگ چند وقتیه کسالت دارن ، اگه تونستید یه سر به ایشون بزنید.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
_ای وای ، باید برم حتما یه روز ..رفیق بدی شدم که نفهمیدم رفیق قدیمیم حالش خوب نیست..
_این حرفا چیه جناب امیرآبادی؟هممون گرفتاریم..پیش میاد!
لبخندی زد و گفت:
_عین جوونیای خودشی .. جسور و کم حرف اما زرنگ !
_لطف دارید شما حکم پدربزرگ رو دارید برامن .
سری تکون داد و گفت:
_به علی مولا که از بچگیت برا من فرق داشتی با بقیه ی نوه های غلام حسین.. عین نوه ی خودمی ..عین سامانم ..
بعد از اینکه حسابی حرف زدیم ، گفتم :
_یه سوالی داشتم از تون؟
_بگو پسرم
_یه دختر رو دیدم که نقاب به صورتش زده بود ، اما بعدش کاملا غیب شد!
دستی به ریشش کشید و گفت:
_احتمالا این کار سعید باشه..
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_مگه میشه؟؟
سری تکون داد و گفت:
_از اون بر میاد.. اون با آوردن این جور دخترا توی این مجلس ها میخواد خودش رو بزرگ جلوه بده اما این نهایت بی اصلاتیه پسرم.
سری تکون دادم و گفتم :
_اما هدف اصلیش این نمی تونه باشه ، درسته؟
لبخند زد و گفت :
_الحق که نوه ی غلامحسینی!
لبخندی زدم گفتم:
_یعنی هدفش چیه؟
به اطراف نگاهی کرد و گفت:
_این دخترا حکم جاسوسو دارن براش.. نزدیک بزرگ های مجلس و کله گنده ها میگردن تا آتو از اونا گیر بیارن و به سعید بگن!
لبخندی زدم و گفتم:
_حتما راهی واسه پیدا کردن اون دختر هس ، نه؟
_با دور بین های مداربسته میتونی چهرشو ببینی اما تشخیصش سخته !
لبخند مردونه ای زدم و گفتم:
_تشخیص دادن آدما برام آسونه، خیلی آسون.!
🖐 🏻 ❤ 📖
۳.۷k
۰۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.