پارت ۸ و ۹ (باهم)
پارت ۸ و ۹ (باهم)
+هیچی ولش یه گوهی خوردم
_اکی
&خب جیمین ببرمون بیمارستان خواهرم حالش بدجور خرابه
_اکی
جیمین منو سمت بیمارستان برد و دکتر گفت اختلال عصبی دارم ولی من چیزیم نی
دکتر به جملش اضافه کرد : باید حداقل یک ماه استراحت کنه تا حالش خوبه خوب بشه و حتما یه نفر باید مراقبش باشه و هرروز قرص های معلوم شده رو بهش بده
بعد کلی حرفای چرت و پرت دکتر رفتیم خونه جونگکوک یه کار پاره وقت جور کردن و هرروز بعد از مدرسه میره سرکار چون هیچکس نبود ازم مراقبت کنه جیمین اومد تا مراقبم باشه. ولی من هنوز باورم نمیشه اون دیگه منو یادش نمیاد. بعد از این که رسیدیم خونه رفتم رو تخت بغض گلومو گرفته بود تو ناحیه ی سرم درد شدیدی بود که نمیشد کنترلش کرد چشمامو اروم بستمو به خوابه عمیقی رفتم
بعد از این که چشمامو باز کردم خودمو توی بغل جیمین دیدم ولی اون دیگه کدوم جیمین بود؟؟
به دور و اطرافم نگاهی کردم و فهمیدم من الان خونه ی جیمینم پس ینی این جیمین واقعیه؟؟
+هعی بلند شو
_هووووم
+جیمین خودتی؟؟
_دیوونه شدی معلومه که خودمم هیچی یادت نمیاد بیبی؟؟
بیبی؟؟ اون به من گفت بیبی. اره اون خودشه اون جیمینیه که من دنبالش بودم
محکم پریدم بغل جیمین و بلند بلند گریه میکردم یهو یه چیز گرم و نرم لبامو محاصره کرده بود چشمای خیسمو از هم فاصله دادم و دیدم جیمین داره با لذت و ارامش لبامو میمکه پس منم برای پایان دادن به دلتنگیم با کیس شروع کردم
اروم همراهیش میکردم و به چشمای لذت بخشش نگاه میکردم 🙂
بعد از چند مین از هم جدا شدیم
+جیمینا
_جانم
+میشه قول بدی ترکم نکنی
_چرا اینارو میگی بیبی؟؟ مگه قراره ترکت کنم مگه از اینده چیزی میدونی یا چطور با اینکه ازم متنفری اینطوری باهام رفتار میکنی؟؟؟؟؟؟
+میشه به سوالات جواب ندم؟؟
_باشع ولی اینو بدون من نمیزارم تورو ازم بگیرن و هیچ وقت ترکت نمیکنم
یه لبخند از ته دل رو لبام نشست و من نمیتونستم کنترلش کنم
دستشو گرفتم و رفتیم پایین جیمین من رو روی میز گذاشت و شروع کرد به غذا درست کردن و کلی درد و دل کردن منم همشو گوش میدادم بعد از کلی حرف و پخت و پز غذا حاظر شد شروع کردیم به غذا خوردن ولی من خودم نخوردم بلکه جیمین هر قاشق غذا رو توی دهنم میزاشت و من با لذت غذا رو میجوییدم ( یاد علوم افتادم🙄😂)
تصمیم گرفتم بعد از غذا من ظرفارو بشورم پس دستکشای ظرفشویی رو تو دستم گذاشتم و شروع کردم به دونه دونه شستن ظرف بعد از این که کارم تموم شد جیمین پیشنهاد داد یه فیلم ببینیم
بعد بهم ادرس داد تا از کشوی اشپزخونه چندتا خوراکی بیارم. کشو رو باز کردم و یه خوراکی از توش برداشتم و رفتم کنار جیمین نشستم ولی جیمین نزاشت کنارش بشینم و میگفت حتما باید روی پاهاش بشینم
شرطا:
لایک:20
کامنت:۳۰
+هیچی ولش یه گوهی خوردم
_اکی
&خب جیمین ببرمون بیمارستان خواهرم حالش بدجور خرابه
_اکی
جیمین منو سمت بیمارستان برد و دکتر گفت اختلال عصبی دارم ولی من چیزیم نی
دکتر به جملش اضافه کرد : باید حداقل یک ماه استراحت کنه تا حالش خوبه خوب بشه و حتما یه نفر باید مراقبش باشه و هرروز قرص های معلوم شده رو بهش بده
بعد کلی حرفای چرت و پرت دکتر رفتیم خونه جونگکوک یه کار پاره وقت جور کردن و هرروز بعد از مدرسه میره سرکار چون هیچکس نبود ازم مراقبت کنه جیمین اومد تا مراقبم باشه. ولی من هنوز باورم نمیشه اون دیگه منو یادش نمیاد. بعد از این که رسیدیم خونه رفتم رو تخت بغض گلومو گرفته بود تو ناحیه ی سرم درد شدیدی بود که نمیشد کنترلش کرد چشمامو اروم بستمو به خوابه عمیقی رفتم
بعد از این که چشمامو باز کردم خودمو توی بغل جیمین دیدم ولی اون دیگه کدوم جیمین بود؟؟
به دور و اطرافم نگاهی کردم و فهمیدم من الان خونه ی جیمینم پس ینی این جیمین واقعیه؟؟
+هعی بلند شو
_هووووم
+جیمین خودتی؟؟
_دیوونه شدی معلومه که خودمم هیچی یادت نمیاد بیبی؟؟
بیبی؟؟ اون به من گفت بیبی. اره اون خودشه اون جیمینیه که من دنبالش بودم
محکم پریدم بغل جیمین و بلند بلند گریه میکردم یهو یه چیز گرم و نرم لبامو محاصره کرده بود چشمای خیسمو از هم فاصله دادم و دیدم جیمین داره با لذت و ارامش لبامو میمکه پس منم برای پایان دادن به دلتنگیم با کیس شروع کردم
اروم همراهیش میکردم و به چشمای لذت بخشش نگاه میکردم 🙂
بعد از چند مین از هم جدا شدیم
+جیمینا
_جانم
+میشه قول بدی ترکم نکنی
_چرا اینارو میگی بیبی؟؟ مگه قراره ترکت کنم مگه از اینده چیزی میدونی یا چطور با اینکه ازم متنفری اینطوری باهام رفتار میکنی؟؟؟؟؟؟
+میشه به سوالات جواب ندم؟؟
_باشع ولی اینو بدون من نمیزارم تورو ازم بگیرن و هیچ وقت ترکت نمیکنم
یه لبخند از ته دل رو لبام نشست و من نمیتونستم کنترلش کنم
دستشو گرفتم و رفتیم پایین جیمین من رو روی میز گذاشت و شروع کرد به غذا درست کردن و کلی درد و دل کردن منم همشو گوش میدادم بعد از کلی حرف و پخت و پز غذا حاظر شد شروع کردیم به غذا خوردن ولی من خودم نخوردم بلکه جیمین هر قاشق غذا رو توی دهنم میزاشت و من با لذت غذا رو میجوییدم ( یاد علوم افتادم🙄😂)
تصمیم گرفتم بعد از غذا من ظرفارو بشورم پس دستکشای ظرفشویی رو تو دستم گذاشتم و شروع کردم به دونه دونه شستن ظرف بعد از این که کارم تموم شد جیمین پیشنهاد داد یه فیلم ببینیم
بعد بهم ادرس داد تا از کشوی اشپزخونه چندتا خوراکی بیارم. کشو رو باز کردم و یه خوراکی از توش برداشتم و رفتم کنار جیمین نشستم ولی جیمین نزاشت کنارش بشینم و میگفت حتما باید روی پاهاش بشینم
شرطا:
لایک:20
کامنت:۳۰
۱۱.۰k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.