حقیقت پنهان 🌱
حقیقت پنهان 🌱
part 57
ممد:*از خونه زدیم بیرون *
ممد: بیا دیگه
عسل: تو که گفتی دخترم هست پس اینا که همشون پسرنننن
ممد: دخترا با یه ماشین دیگه رفتن چون اخه ما 9 نفر بودیم واسه همین منم دیدم جای تو خالیه و گفتم بیایم دنبالت ببریمت شهر بازی که هم من تنها نباشم هم تو... تازه از همه مهم تر اینکه کنار هم باشیم
تازه بچه ها زحمت کشیدن اومدن دنبال من که بیام دنبال تو
عسل: هعیی باش
ممد: اوی حیون
ارسلان: 😐
ممد: برو عقب بشین
ارسلان: چراااا
ممد: واسه اینکه من میخوام پشت فرمون بشینم عسلم جلو پیش من بشینع
ارسلان: اها باشع
*رفتم عقب نشستم پیش محراب و متین اخه قبل اینکه نامزد ممدو سوار کنیم ممد روی صندلی شاگرد نشسته بود پیش من یعنی دو نفر عقب بودیم و دو نفر جلو
عسل: سلام
متین.. محراب.. ارسلان: سلام
ممد:*به سمت شهر بازی رفتم تقریبا 10 دقیقه تو راه بودیم ... ماشینو توی پارکینگ پارک
کردم وهمه باهم پیاده شدیم
دیدیم بچه ها (رضا، پانیذ، مهشاد، دیانا، نیکا)نزدیک بوفه وایسادن
عسل با دخترا سلام علیک کرد*
محراب: خب بیاین بریم بلیت بگیریم
رضا: نمیخواد من گرفتم
متین: ما که بهت پول ندادیم
رضا: گفتم که مهمون من باشین
متین: عاااا راس میگه
پس تا من کل این وسیله هارو سوار نشدم ول کن نیستم
پانیذ: میخوای برشکستش کنیی
رضا: ننههه(با لحن خودش)
نیکا: 😐
پانلئو: ببخشید😑
خب خب سلام جیگرا خوبید خوشید چیکارا میکنید چه خبرا
یلداتون مبارک باشه
اقا ما اومدیم خونه مامان بزرگم بعد اوردن کتاب فال حافظ با ما بود بعد من یادم رفته بیارم
الان دارن فشم میدن😂
شما امشب کجایین؟
part 57
ممد:*از خونه زدیم بیرون *
ممد: بیا دیگه
عسل: تو که گفتی دخترم هست پس اینا که همشون پسرنننن
ممد: دخترا با یه ماشین دیگه رفتن چون اخه ما 9 نفر بودیم واسه همین منم دیدم جای تو خالیه و گفتم بیایم دنبالت ببریمت شهر بازی که هم من تنها نباشم هم تو... تازه از همه مهم تر اینکه کنار هم باشیم
تازه بچه ها زحمت کشیدن اومدن دنبال من که بیام دنبال تو
عسل: هعیی باش
ممد: اوی حیون
ارسلان: 😐
ممد: برو عقب بشین
ارسلان: چراااا
ممد: واسه اینکه من میخوام پشت فرمون بشینم عسلم جلو پیش من بشینع
ارسلان: اها باشع
*رفتم عقب نشستم پیش محراب و متین اخه قبل اینکه نامزد ممدو سوار کنیم ممد روی صندلی شاگرد نشسته بود پیش من یعنی دو نفر عقب بودیم و دو نفر جلو
عسل: سلام
متین.. محراب.. ارسلان: سلام
ممد:*به سمت شهر بازی رفتم تقریبا 10 دقیقه تو راه بودیم ... ماشینو توی پارکینگ پارک
کردم وهمه باهم پیاده شدیم
دیدیم بچه ها (رضا، پانیذ، مهشاد، دیانا، نیکا)نزدیک بوفه وایسادن
عسل با دخترا سلام علیک کرد*
محراب: خب بیاین بریم بلیت بگیریم
رضا: نمیخواد من گرفتم
متین: ما که بهت پول ندادیم
رضا: گفتم که مهمون من باشین
متین: عاااا راس میگه
پس تا من کل این وسیله هارو سوار نشدم ول کن نیستم
پانیذ: میخوای برشکستش کنیی
رضا: ننههه(با لحن خودش)
نیکا: 😐
پانلئو: ببخشید😑
خب خب سلام جیگرا خوبید خوشید چیکارا میکنید چه خبرا
یلداتون مبارک باشه
اقا ما اومدیم خونه مامان بزرگم بعد اوردن کتاب فال حافظ با ما بود بعد من یادم رفته بیارم
الان دارن فشم میدن😂
شما امشب کجایین؟
۹.۳k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.