دختر قاتل : part²
دختر قاتل : part²
فلش بک ب حال .
ساعت ۷:۳۰ صبح الارم گوشی
دیرینگ دیرینگ دیرینگ
ات: وای ساکت دیگ دودقیقه میخوایم بخوابیم ..
یونگی : پاشو باید بری دانشگاه دیر میشه (خیلی خیلی سرد )
ات:اومم باشه داداشی ( خب اینو بگم ک یونگی بعد اون اتفاق دیگ با ات صمیمی نشد )
یونگی : نشنیدم ؟؟
ات:چشمممم
یونگی: خوبه.. پاشو دیگگ ( عصبی )
ویو ات
بازم ی روز دیگ اه کی قراره از این زندگی کوفتی خلاص بشم
پاشدم کارای لازمو کردم لباس پوشیدمو ( لباس ات و واسه دانشگاه میزارم )رفتم پایین دیدم اجوما داره میز صبحونه رو میچینه اجوما از بچگی برام مث مامانم بوده (:
ات:اجومای عزیزممم کمک میخوای ؟؟؟ ( لوس 🥺)
اجوما : نه عزیزم بشین صبحونه بخور الان دیرت میشه ها (لبخند مهربون 😊)
ات:هرچی شما بگید
اجوما : دخترم برو داداشتم صدا بزن بیاد صبحونه
ات: اجوما اگ بخواد خودش میاد دیگ (کلافه )
اجوما : ات عزیزم اینجوری نگو برو صداش بزن آفرین دختر قشنگم برو
ات:چشمم
ویو ات
رفتم دم اتاق داداش در زدم
تق تق تق
یونگی :بله؟؟
ات: داداش منم بیام تو ؟
یونگی : بیا ( سرد )
ات: امم داداش اجوما گفت ک بیای واسه صبحونه
یونگی :باشه الان میام برو
ات:اهومم
ویو یونگی
از اتفاق ۸ سال پیش از ات متنفر شدم همش تقصیر اونه ک مامان بابا رفتن مگ این تولد چی داشت ک اینقدر خوش حال بود همش تقصیر این بود حالا خیلی پرو چطوری میتونه باهام حرف بزنه اه وقتی میبینمش اعصابم بهم میریزه
ات:داداش ...داداش کجایی ؟؟ داداشششش
یونگی:چته هااا؟؟؟ مگ بهت نگفتم گورتو گم کن چرا هنوز اینجایی
ات: ب..ببخشید خب صدات زدم جواب ندادی ب..بخشید ( بغض شدید )
ویو ات
وقتی داداشو صدا زدم با اعصبانیت سرم داد زد یهو ی ی احساس بدی بهم دست داد بغض سنگینی گرفتم همش دلم میخواست گریه کنم ولی حتی بعد اون اتفاق یک قطره اشکم نریختم انگار کلا احساساتم از بین رفتن
صبحانه خوردیمو سوار ماشین شدم تا رسیدم ساعت ۸:۱۰ بود ک زنگ کلاس خورد رفتم نشستم سر جای همیشگی ک مدیر اومد سر کلاس
مدیر :بچها ی نفر ب کلاستون اضافه میشه امید وارم باهم بسازید آقای جئون جونگ کوک بیاید داخل
ویو ات اون ...اون ........
نظر ... ؟؟
واسه پارت³ ۱۰ لایک ۱۵ کامنت
فلش بک ب حال .
ساعت ۷:۳۰ صبح الارم گوشی
دیرینگ دیرینگ دیرینگ
ات: وای ساکت دیگ دودقیقه میخوایم بخوابیم ..
یونگی : پاشو باید بری دانشگاه دیر میشه (خیلی خیلی سرد )
ات:اومم باشه داداشی ( خب اینو بگم ک یونگی بعد اون اتفاق دیگ با ات صمیمی نشد )
یونگی : نشنیدم ؟؟
ات:چشمممم
یونگی: خوبه.. پاشو دیگگ ( عصبی )
ویو ات
بازم ی روز دیگ اه کی قراره از این زندگی کوفتی خلاص بشم
پاشدم کارای لازمو کردم لباس پوشیدمو ( لباس ات و واسه دانشگاه میزارم )رفتم پایین دیدم اجوما داره میز صبحونه رو میچینه اجوما از بچگی برام مث مامانم بوده (:
ات:اجومای عزیزممم کمک میخوای ؟؟؟ ( لوس 🥺)
اجوما : نه عزیزم بشین صبحونه بخور الان دیرت میشه ها (لبخند مهربون 😊)
ات:هرچی شما بگید
اجوما : دخترم برو داداشتم صدا بزن بیاد صبحونه
ات: اجوما اگ بخواد خودش میاد دیگ (کلافه )
اجوما : ات عزیزم اینجوری نگو برو صداش بزن آفرین دختر قشنگم برو
ات:چشمم
ویو ات
رفتم دم اتاق داداش در زدم
تق تق تق
یونگی :بله؟؟
ات: داداش منم بیام تو ؟
یونگی : بیا ( سرد )
ات: امم داداش اجوما گفت ک بیای واسه صبحونه
یونگی :باشه الان میام برو
ات:اهومم
ویو یونگی
از اتفاق ۸ سال پیش از ات متنفر شدم همش تقصیر اونه ک مامان بابا رفتن مگ این تولد چی داشت ک اینقدر خوش حال بود همش تقصیر این بود حالا خیلی پرو چطوری میتونه باهام حرف بزنه اه وقتی میبینمش اعصابم بهم میریزه
ات:داداش ...داداش کجایی ؟؟ داداشششش
یونگی:چته هااا؟؟؟ مگ بهت نگفتم گورتو گم کن چرا هنوز اینجایی
ات: ب..ببخشید خب صدات زدم جواب ندادی ب..بخشید ( بغض شدید )
ویو ات
وقتی داداشو صدا زدم با اعصبانیت سرم داد زد یهو ی ی احساس بدی بهم دست داد بغض سنگینی گرفتم همش دلم میخواست گریه کنم ولی حتی بعد اون اتفاق یک قطره اشکم نریختم انگار کلا احساساتم از بین رفتن
صبحانه خوردیمو سوار ماشین شدم تا رسیدم ساعت ۸:۱۰ بود ک زنگ کلاس خورد رفتم نشستم سر جای همیشگی ک مدیر اومد سر کلاس
مدیر :بچها ی نفر ب کلاستون اضافه میشه امید وارم باهم بسازید آقای جئون جونگ کوک بیاید داخل
ویو ات اون ...اون ........
نظر ... ؟؟
واسه پارت³ ۱۰ لایک ۱۵ کامنت
۱۵.۴k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.