فیکشن دلباخته پارت ۴
Name: دلباخته
*Genre:romans_dram_Angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت چهارم:I'm crazy!
(من دیوونم!)
*من دیوونه نبودم زندگی من رو دیوونه کرد*
*و مطمئنم تا وقتی که من به زندگیم ادامه بدم این کار رو تکرار و تکرار میکنه!*
همون طور که سعی داشت لباس های خیسش رو که نشونه ی دیشب خوابیدنش توی بارون بود با دستاش خشک کنه توی خیابون قدم میزد و به نگاهای خیره و عجیب مردم بی توجهی میکرد.
خب که چی!؟
فقط لباس هاش خیس بود!
الان دربارش فکر میکردم اون قطعا دیوونش ولی چه اشکالی داشت!؟
دیوونه بودن بهتر از هر چیزی هست!
دیوونه بودن تورو از دنیا دور میکنه و همینطور ادمارو ازت دور میکنه درسته تنها میشی ولی دردسرش کمتره که ادمای سمی بیاین توی زندگیت.
تنهایی برای همه بده ولی اگه به جنبه ی خوبش نگاش کنی این که کسی دورت نباشه کمتر دردسر میشه ولی خب انگار برای اون بدتر هرچی آدمای کمتری میدید بیشتر سم توی زندگیش پخش میشد .
همینطور که فکرش مشغول بود و زیر لب غر های نامفهومی به راهش ادامه میداد سرش همراه با موهای خیسش به سینه ی محکمی برخورد کرد که باعث شد با اخم سرش رو بالا بیاره و به مرد روبه روش خیره بشه.
همینطور که با نگاه عجیبی که به مرد نگاه میکرد سرش رو مالش داد.
مرد با نگاه بی حسی بهش چشم دوخته در اخر که میخواست حرفی بزنه مرد بدون حرفی از کنارش رد شد
یه آدم چقدر میتونست پر رو باشه!؟
میخواست سمتش بره و یه مشت توی صورتش بکوبه ولی پشیمون شد و فقط به راهش ادامه داد.
راه رفت و راه رفت کنترل کردن قدم هاش دست خودش نبود میدونست با این لباس های خیس سرما میخوره ولی الان هیچی مهم نبود!
فکرش دوباره رفت پیش زندگیش!
چی میشد اگه همه چیز محو میشد!؟
اونقدر محو میشد که هیچکس نمیتونست اثری ازش ببینه هیچ اثری..
اونقدر محو که رنگ خاکستری بره و رنگ هاش روشنی زندگیش رو پر کنه.....
اونقدر محو که توی اغوش ارامش فرو بره.......
آیا این خواسته ی زیادی از زندگی بود؟
*Genre:romans_dram_Angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت چهارم:I'm crazy!
(من دیوونم!)
*من دیوونه نبودم زندگی من رو دیوونه کرد*
*و مطمئنم تا وقتی که من به زندگیم ادامه بدم این کار رو تکرار و تکرار میکنه!*
همون طور که سعی داشت لباس های خیسش رو که نشونه ی دیشب خوابیدنش توی بارون بود با دستاش خشک کنه توی خیابون قدم میزد و به نگاهای خیره و عجیب مردم بی توجهی میکرد.
خب که چی!؟
فقط لباس هاش خیس بود!
الان دربارش فکر میکردم اون قطعا دیوونش ولی چه اشکالی داشت!؟
دیوونه بودن بهتر از هر چیزی هست!
دیوونه بودن تورو از دنیا دور میکنه و همینطور ادمارو ازت دور میکنه درسته تنها میشی ولی دردسرش کمتره که ادمای سمی بیاین توی زندگیت.
تنهایی برای همه بده ولی اگه به جنبه ی خوبش نگاش کنی این که کسی دورت نباشه کمتر دردسر میشه ولی خب انگار برای اون بدتر هرچی آدمای کمتری میدید بیشتر سم توی زندگیش پخش میشد .
همینطور که فکرش مشغول بود و زیر لب غر های نامفهومی به راهش ادامه میداد سرش همراه با موهای خیسش به سینه ی محکمی برخورد کرد که باعث شد با اخم سرش رو بالا بیاره و به مرد روبه روش خیره بشه.
همینطور که با نگاه عجیبی که به مرد نگاه میکرد سرش رو مالش داد.
مرد با نگاه بی حسی بهش چشم دوخته در اخر که میخواست حرفی بزنه مرد بدون حرفی از کنارش رد شد
یه آدم چقدر میتونست پر رو باشه!؟
میخواست سمتش بره و یه مشت توی صورتش بکوبه ولی پشیمون شد و فقط به راهش ادامه داد.
راه رفت و راه رفت کنترل کردن قدم هاش دست خودش نبود میدونست با این لباس های خیس سرما میخوره ولی الان هیچی مهم نبود!
فکرش دوباره رفت پیش زندگیش!
چی میشد اگه همه چیز محو میشد!؟
اونقدر محو میشد که هیچکس نمیتونست اثری ازش ببینه هیچ اثری..
اونقدر محو که رنگ خاکستری بره و رنگ هاش روشنی زندگیش رو پر کنه.....
اونقدر محو که توی اغوش ارامش فرو بره.......
آیا این خواسته ی زیادی از زندگی بود؟
۸۵.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.