فیکشن دلباخته پارت ۳
*Name: دلباخته*
*Genre:romans_dram_Angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت سوم: Bitter Chocolate
(شکلات تلخ)
*حتی اگه من شیرین ترین شکلات دنیا رو بخورم و دوستش داشته باشم باز هم اون رو از دهنم برمیدارم چون زندگی نمیزاره طعم شیرینیو بچشم*
به قهوه اش که حالا سرد شده بود نگاه کرد.
دستش رو سمت شکلاتی که کنارش بود برد بازش کرد و اونو توی دهانش گذاشت.
با طعم تلخ شکلات صورتش کمی توی هم رفت ولی شکلات رو از دهانش بیرون نیاورد.
چرا!؟
جوابش سادس چون زندگی انقد طعم تلخیو به روش آورده بود که به مزه ی شیرین عادت نداشت!.
پس فقط ترجیح میداد از طعم تلخ زندگیش یجوری لذت ببره البته اگه میشد!
گاهی با خودش فکر میکرد چه کار اشتباهی انجام داده که کارما به این شکل داره جوابش میده!؟
اگه بدون هیچ دلیلی این کارو میکرد چه دلیلی توش بود!؟
شاید زندگی ازش متنفر بود بعید نیست!
تک تک آدم های جهان مشکلی دارن که هر دفعه باید براش دست و پنجه نرم کنن ولی انگار جهان چشماش رو به روی ادم ها بسته و نمیخواد باز کنه.
زندگی مثل یه پازل تموم نشدنی میمونه که به تعداد کل موجودات جهان تیکه داره ولی اون ها هر چقدر راه میرن میفهمن محل اشتباهی پیدا کردن و باز هم راه میرن و راه میرن میبینن جاشون رو یکی دیگه پر کرده یکی از خودش بدبخت تر!
ولی مشکل اون این بود که حتی کسیو از خودش بدتر ندیده بود و حتی جای پازلش هم پیدا نکرده بود شاید فقط اون توی این دنیا اضافی بود جوری که جای یه پازل اشتباه رو بهش داده بودن و حالا که میخواست برگرده ولش نمیکنند!
*اشتباه ما آدم ها اینه دیر حیقیقت رو میفهمیم*
*و وقتیم میفهمیم کاری برای انجام دادن نداریم چون دیگه وجود نداریم!*
های گایز شرمنده چند وقت بود پست نداشته بودم بخاطر مشکل های آپدیت اخیر ویسگون نمیتونستم پست بزارم.
و شاید از این به بعد فعالیت های دیگه ایم تو پیج صورت بگیره :).....
*Genre:romans_dram_Angst*
*Couple:chanbaek*
*Writer:Kim miha*
قسمت سوم: Bitter Chocolate
(شکلات تلخ)
*حتی اگه من شیرین ترین شکلات دنیا رو بخورم و دوستش داشته باشم باز هم اون رو از دهنم برمیدارم چون زندگی نمیزاره طعم شیرینیو بچشم*
به قهوه اش که حالا سرد شده بود نگاه کرد.
دستش رو سمت شکلاتی که کنارش بود برد بازش کرد و اونو توی دهانش گذاشت.
با طعم تلخ شکلات صورتش کمی توی هم رفت ولی شکلات رو از دهانش بیرون نیاورد.
چرا!؟
جوابش سادس چون زندگی انقد طعم تلخیو به روش آورده بود که به مزه ی شیرین عادت نداشت!.
پس فقط ترجیح میداد از طعم تلخ زندگیش یجوری لذت ببره البته اگه میشد!
گاهی با خودش فکر میکرد چه کار اشتباهی انجام داده که کارما به این شکل داره جوابش میده!؟
اگه بدون هیچ دلیلی این کارو میکرد چه دلیلی توش بود!؟
شاید زندگی ازش متنفر بود بعید نیست!
تک تک آدم های جهان مشکلی دارن که هر دفعه باید براش دست و پنجه نرم کنن ولی انگار جهان چشماش رو به روی ادم ها بسته و نمیخواد باز کنه.
زندگی مثل یه پازل تموم نشدنی میمونه که به تعداد کل موجودات جهان تیکه داره ولی اون ها هر چقدر راه میرن میفهمن محل اشتباهی پیدا کردن و باز هم راه میرن و راه میرن میبینن جاشون رو یکی دیگه پر کرده یکی از خودش بدبخت تر!
ولی مشکل اون این بود که حتی کسیو از خودش بدتر ندیده بود و حتی جای پازلش هم پیدا نکرده بود شاید فقط اون توی این دنیا اضافی بود جوری که جای یه پازل اشتباه رو بهش داده بودن و حالا که میخواست برگرده ولش نمیکنند!
*اشتباه ما آدم ها اینه دیر حیقیقت رو میفهمیم*
*و وقتیم میفهمیم کاری برای انجام دادن نداریم چون دیگه وجود نداریم!*
های گایز شرمنده چند وقت بود پست نداشته بودم بخاطر مشکل های آپدیت اخیر ویسگون نمیتونستم پست بزارم.
و شاید از این به بعد فعالیت های دیگه ایم تو پیج صورت بگیره :).....
۷۹.۹k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.