پارت۹۵
#پارت۹۵
سریع یه لیوان اب براش ریختم و برگشتم. سعی میکرد از جاش بلند شه.
_نباید از جات تکون بخوری.
اب رو ازم گرفت و سرکشید و دوباره دراز کشید. نفسشو صدادار بیرون فوت کرد. به دور و برش نگاهی کرد و با صدایی اروم گفت
_ممنون
روی مبل روبروییش نشستم و گفتم
_من که کاری نکردم همش کاره...
بعد یادم اومد اونکه چیزی از همزادم نمیدونه پس گفتم
_خواهش میکنم.
دستشو گذاشت رو پیشونیشو به سقف خیره شد.یکم که گذشت طاقت نیاوردم و پرسیدم
_چی کار کردی؟اون زخم چاقو بود؟
بعد از چند لحظه با همون صدای اروم گفت
_یه درگیری کوچیک
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
_کوچیک
از جام پا شدم که برم اتاقم.اونم چیزی نگفت.نتونستم بخوابم فقط دراز کشیدم و تا صبح بیدار بودم.نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد
★٭★
وقتی بیدار شدم سینا نبود.یه یادداشت روی میز بود
``بابت همه چیز ممنون.فقط سعی کن منو ببخشی``
ببخشم؟چرا ببخشم؟مگه چیکار کرده بود؟
شونه ای بالا انداختم و یادداشتو انداختم سطل زباله.تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_سلام خانوم فضایی
ناظری بود.با بی میلی حرف زدم
_سلام خوب هستین؟
_ممنون دخترم
از کلمه ی دخترم چندشم شد!از زبون اون مرد که هیچ حس مثبتی بهش نداشتم
_کاری داشتین؟
_اگر زحمتی نیس امروز بیا شرکت ماه ابی
چرا یه طوری حرف میزد؟
_اومممم...نه مشکلی نیس.میام
خنده ی تقریبا ترسناکی کرد و گفت
_خوبه.پس میبینمت
نمیدونم چرا ولی ترسیدم...
★٭★
داشتم لباس میپوشیدم که برم شرکت ناظری.درو بار کردم که گوشیم زنگ خورد.کیان بود.نفس نفس میزد
_الو کیان؟
با داد حرف میزد
_کجایی؟
_چیزی ش...
_کجایی بت میگم؟
از لحنش جا خوردم
_دارم میرم بیرون.
یه دفعه انگار نفس گرفته باشه.
_بدو.فقط بدو.آیدا فرار کن
_چی؟الو؟الو؟
قط شد.اسانسور باز شد و یه مرد ازش بیرون اومد.قیافش اشنا بود .همون مردی که اونروز توی مزار دیدمش...دستش یه چاقو بود.فقط یک جمله اومد توی ذهنم.
``فرار کن``
سریع از پله ها دوییدم پایین.هیچی نمیدیدم فقط مسیر جلوم که راه فرارم بود. فرار از چیزی که نمیدونستم چیه. فقط میدونستم باید خودمو از دست یه چیز وحشتناک نجات بدم. در باز کردم و از مجتمع بیرون رفتم. فقط میدوییدم.یک مقصد بیشتر توی ذهنم نبود. یک خونه ی امن. خونه ی کیان!
پشت سرم بود.داشت دنبالم میدویید.ولی انقدر با ترس و سرعت میدوییدم که نمیتونست بهم برسه.هرچند لحظه یکبار پشت سرمو نگاه میکردم.وقتی مطمعن میشدم ازم فاصله داره دوباره با سرعت میدوییدم.از بین مردم رد میشدم و گاهی با کسی برخورد میکردم.چند تا خیابون دوییده بودم تا فقط برسم به خونه ی کیان.ایستادم و پشت سرمو نگاه کردم.نبود!گمم کرد.نفس عمیقی کشیدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم.چه بلایی داشت سرم میومد؟
سریع یه لیوان اب براش ریختم و برگشتم. سعی میکرد از جاش بلند شه.
_نباید از جات تکون بخوری.
اب رو ازم گرفت و سرکشید و دوباره دراز کشید. نفسشو صدادار بیرون فوت کرد. به دور و برش نگاهی کرد و با صدایی اروم گفت
_ممنون
روی مبل روبروییش نشستم و گفتم
_من که کاری نکردم همش کاره...
بعد یادم اومد اونکه چیزی از همزادم نمیدونه پس گفتم
_خواهش میکنم.
دستشو گذاشت رو پیشونیشو به سقف خیره شد.یکم که گذشت طاقت نیاوردم و پرسیدم
_چی کار کردی؟اون زخم چاقو بود؟
بعد از چند لحظه با همون صدای اروم گفت
_یه درگیری کوچیک
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم
_کوچیک
از جام پا شدم که برم اتاقم.اونم چیزی نگفت.نتونستم بخوابم فقط دراز کشیدم و تا صبح بیدار بودم.نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد
★٭★
وقتی بیدار شدم سینا نبود.یه یادداشت روی میز بود
``بابت همه چیز ممنون.فقط سعی کن منو ببخشی``
ببخشم؟چرا ببخشم؟مگه چیکار کرده بود؟
شونه ای بالا انداختم و یادداشتو انداختم سطل زباله.تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_سلام خانوم فضایی
ناظری بود.با بی میلی حرف زدم
_سلام خوب هستین؟
_ممنون دخترم
از کلمه ی دخترم چندشم شد!از زبون اون مرد که هیچ حس مثبتی بهش نداشتم
_کاری داشتین؟
_اگر زحمتی نیس امروز بیا شرکت ماه ابی
چرا یه طوری حرف میزد؟
_اومممم...نه مشکلی نیس.میام
خنده ی تقریبا ترسناکی کرد و گفت
_خوبه.پس میبینمت
نمیدونم چرا ولی ترسیدم...
★٭★
داشتم لباس میپوشیدم که برم شرکت ناظری.درو بار کردم که گوشیم زنگ خورد.کیان بود.نفس نفس میزد
_الو کیان؟
با داد حرف میزد
_کجایی؟
_چیزی ش...
_کجایی بت میگم؟
از لحنش جا خوردم
_دارم میرم بیرون.
یه دفعه انگار نفس گرفته باشه.
_بدو.فقط بدو.آیدا فرار کن
_چی؟الو؟الو؟
قط شد.اسانسور باز شد و یه مرد ازش بیرون اومد.قیافش اشنا بود .همون مردی که اونروز توی مزار دیدمش...دستش یه چاقو بود.فقط یک جمله اومد توی ذهنم.
``فرار کن``
سریع از پله ها دوییدم پایین.هیچی نمیدیدم فقط مسیر جلوم که راه فرارم بود. فرار از چیزی که نمیدونستم چیه. فقط میدونستم باید خودمو از دست یه چیز وحشتناک نجات بدم. در باز کردم و از مجتمع بیرون رفتم. فقط میدوییدم.یک مقصد بیشتر توی ذهنم نبود. یک خونه ی امن. خونه ی کیان!
پشت سرم بود.داشت دنبالم میدویید.ولی انقدر با ترس و سرعت میدوییدم که نمیتونست بهم برسه.هرچند لحظه یکبار پشت سرمو نگاه میکردم.وقتی مطمعن میشدم ازم فاصله داره دوباره با سرعت میدوییدم.از بین مردم رد میشدم و گاهی با کسی برخورد میکردم.چند تا خیابون دوییده بودم تا فقط برسم به خونه ی کیان.ایستادم و پشت سرمو نگاه کردم.نبود!گمم کرد.نفس عمیقی کشیدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم.چه بلایی داشت سرم میومد؟
۱.۷k
۱۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.