پارت۹۶
#پارت۹۶
انقدر دوییده بودم که نفسم به زور بالا میومد.بالاخره رسیدم به خونه ی کیان. دستام میلرزید. زنگو زدم و بلافاصله در باز شد.با عجله رفتم تو و درو بستم.از پله ها دوییدم بالا. در باز بود.رفتم تو.کیان نشسته بود روی مبل و تا منو دید از جاش بلند شد.شرمنده بود.اره میفهمیدم از حالت صورتش،چشماش.شرمنده بود.قدمی جلو برداشت و اسممو صدا زد
_آیدا...متاسفم.
با گیجی بهش نگاه کردم. یه دفعه چیزی فرو شد تو گردنم و از حال رفتم.
★٭★
چشمامو باز کردم.سرد بود.دیوارا خالی و سفید بودن.لباس تنم یه بلوز گشاد و شلوار گشاد سفید بود.شبیه لباس بیمارستان.
از روی تخت سفید که گوشه ی اون اتاق مربعی شکل بود پاشدم.رفتم سمت در بسته.محکم زدم به در.یه بار ، دوبار ، سه بار...
_هی...کسی اینجا نیست؟
همش این جمله رو تکرار میکردم.
_این در لعنتی رو باز کنین.میشنوین چی میگم؟
محکم درو میکوبیدم تا اینکه یکی درو باز کرد.یکم از در فاصله گرفتم.
شوک اول
سینا با یه سامسونت سفید دستش
شوک دوم
سما با یه روپوش سفید
شوک سوم
ناظری...
با ترس،تعجب،گیجی قدم قدم عقب رفتم.چطور ممکنه...
_سلام خانوم فضایی
انقد عقب رفتم که خوردم به تخت و از حرکت ایستادم.
_شماها...
ناباور گفتم
_سما؟
سرشو انداخت پایین.سما و سینا هردو شرمنده بودن.اما چه فایده داشت. معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد.رو به ناظری با خشم گفتم
_چرا منو اوردی اینجا؟
قدم قدم جلو اومد.خونسرد گفت
_یه برنامه هایی دارم برات
با هر جملش،چیزی توی دلم فرو میریخت
_وقتی پدرت رو پیدا کردیم.زنده بود.بهش لطف کردم و اجازه دادم مدتی زندگی کنه.زنده بمونه.ولی بعدش مطعلق به من میشد.اون موش آزمایشگاهی من بود.یه موش که نسبتا زیاد دووم اورد
دستام مشت شد.اخمام هر لحظه شدید تر میشد و نفسام تند تر
_حالا تو...آیدای نوری...تو
با انگشتش بهم اشاره کرد و ادامه داد
_موش جدید من هستی
موزی خندید و با دستش اشاره ای کرد و رفت.سما جلوتر اومد.داد زدم
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی عوضی.میشنوی؟من اجازه نمیدم
سما خواست با سرنگش چیزی بهم وارد کنه که دستشو پس زدم
_به من دست نزن اشغال
ترسیده بودم.به خودم میلرزیدم.دلخور بودم.دل شکسته از ادمایی که بهشون اعتماد داشتم.سینا که عقب تر ایستاده بود گفت
_ولش کن.بیا بریم
با دلخوری و چشمایی که پر از اشک شده بود بهشون نگاه میکردم.گوشه ی تخت جمع شدم و زانوهامو بغل گرفتم.سرمو رو زانوهام گذاشتم.صدای سما رو شنیدم
_ایدا من فقط...
جیغ زدم
_برو بیرون.هردوتون از جلو چشمام گمشین.
گریه میکردم.زجه میزدم.ترسیده بودم.دلم شکسته بود.بدجوری هم شکسته بود.صدای بسته شدن در اومد.نمیدونم چند ساعت گذشته بود که من مدام از ترس گریه میکردم.از تنهاییم.از تنهایی پدرم.
صدای باز شدن در اومد
شوک اخر
_کیان؟...
انقدر دوییده بودم که نفسم به زور بالا میومد.بالاخره رسیدم به خونه ی کیان. دستام میلرزید. زنگو زدم و بلافاصله در باز شد.با عجله رفتم تو و درو بستم.از پله ها دوییدم بالا. در باز بود.رفتم تو.کیان نشسته بود روی مبل و تا منو دید از جاش بلند شد.شرمنده بود.اره میفهمیدم از حالت صورتش،چشماش.شرمنده بود.قدمی جلو برداشت و اسممو صدا زد
_آیدا...متاسفم.
با گیجی بهش نگاه کردم. یه دفعه چیزی فرو شد تو گردنم و از حال رفتم.
★٭★
چشمامو باز کردم.سرد بود.دیوارا خالی و سفید بودن.لباس تنم یه بلوز گشاد و شلوار گشاد سفید بود.شبیه لباس بیمارستان.
از روی تخت سفید که گوشه ی اون اتاق مربعی شکل بود پاشدم.رفتم سمت در بسته.محکم زدم به در.یه بار ، دوبار ، سه بار...
_هی...کسی اینجا نیست؟
همش این جمله رو تکرار میکردم.
_این در لعنتی رو باز کنین.میشنوین چی میگم؟
محکم درو میکوبیدم تا اینکه یکی درو باز کرد.یکم از در فاصله گرفتم.
شوک اول
سینا با یه سامسونت سفید دستش
شوک دوم
سما با یه روپوش سفید
شوک سوم
ناظری...
با ترس،تعجب،گیجی قدم قدم عقب رفتم.چطور ممکنه...
_سلام خانوم فضایی
انقد عقب رفتم که خوردم به تخت و از حرکت ایستادم.
_شماها...
ناباور گفتم
_سما؟
سرشو انداخت پایین.سما و سینا هردو شرمنده بودن.اما چه فایده داشت. معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیاد.رو به ناظری با خشم گفتم
_چرا منو اوردی اینجا؟
قدم قدم جلو اومد.خونسرد گفت
_یه برنامه هایی دارم برات
با هر جملش،چیزی توی دلم فرو میریخت
_وقتی پدرت رو پیدا کردیم.زنده بود.بهش لطف کردم و اجازه دادم مدتی زندگی کنه.زنده بمونه.ولی بعدش مطعلق به من میشد.اون موش آزمایشگاهی من بود.یه موش که نسبتا زیاد دووم اورد
دستام مشت شد.اخمام هر لحظه شدید تر میشد و نفسام تند تر
_حالا تو...آیدای نوری...تو
با انگشتش بهم اشاره کرد و ادامه داد
_موش جدید من هستی
موزی خندید و با دستش اشاره ای کرد و رفت.سما جلوتر اومد.داد زدم
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی عوضی.میشنوی؟من اجازه نمیدم
سما خواست با سرنگش چیزی بهم وارد کنه که دستشو پس زدم
_به من دست نزن اشغال
ترسیده بودم.به خودم میلرزیدم.دلخور بودم.دل شکسته از ادمایی که بهشون اعتماد داشتم.سینا که عقب تر ایستاده بود گفت
_ولش کن.بیا بریم
با دلخوری و چشمایی که پر از اشک شده بود بهشون نگاه میکردم.گوشه ی تخت جمع شدم و زانوهامو بغل گرفتم.سرمو رو زانوهام گذاشتم.صدای سما رو شنیدم
_ایدا من فقط...
جیغ زدم
_برو بیرون.هردوتون از جلو چشمام گمشین.
گریه میکردم.زجه میزدم.ترسیده بودم.دلم شکسته بود.بدجوری هم شکسته بود.صدای بسته شدن در اومد.نمیدونم چند ساعت گذشته بود که من مدام از ترس گریه میکردم.از تنهاییم.از تنهایی پدرم.
صدای باز شدن در اومد
شوک اخر
_کیان؟...
۱.۳k
۱۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.