زوال عشق پارت سی و چهار مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_چهار #مهدیه_عسگری
خوشحال داشتم پشت ویترین به لباس شیک نباتی رنگی که میخاستم برای عقدم بگیرم نگاه میکردم...
مدلش خیلی خوشگل بود....پفی بود و از بالا دکلته بود و کمی دنباله داشت....ساده بود و چندجاش نگین کار شده بود....
بنظرم ناز بود....با ذوق نگاهی به بردیا انداختم و گفتم:نظرت چیه؟!....
برگشت سمتم و لبخندی زد و گفت:چون مراسم جداگونه است اشکال نداره لختی باشه پس هر چیزی که دوست داری بخر....
با محبت گونشو بوسیدم که با بهت گفت:عه عه صدبار گفتم تو مکانای عمومی از این کارا نکن!!!...
خندیدمو گفتم:مردمو بیخیال منو و عشقم و عشقه....
دست تو دست وارد مزون شدیم و بردیا به خانومه گفت لباسو برای من بیاره...
زن یه زبون دومتری داشت و همش تعریف میکرد تا ما ازش خرید کنیم...
از بسکه مغازش شلوغ بود یه در ورودی داشت یه در خروجی....
رفتم داخل اتاق پرو و لباسو پوشیدم ولی نمی تونستم زیپشو ببندم....بردیا رو صدا کردم که درو باز کرد...جوری ایستاده بودم که لباسو کامل تو تنم نبینه....
زیپو که بست گفت:کاره دیگه ای نداری فدات شم؟!...
حیف که نباید لباس و توی تنم می دید وگرنه گوله میشدم تو بغلش و محکم بوسش میکردم....
با لبخند گفتم:نه عزیزم برو....
بعدش موهامو مرتب کردم و کمی خودمو دید زدم که دیدم عالی شدم....بوسه ای تو آینه برای خودم فرستادم و بردیا رو صدا کردم بیاد لباس و توی تنم ببینه....
درو با لبخند باز کرد که با دیدن من ماتش برد...
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و محکن بغلم کرد و حریص گفت:خیلی خوشگل شدی ...خیلی...ولی این زیبایی رو فقط من باید ببینم....
میدونستم هنوزم فکرش درگیره سهیله...چیزی نگفتم و محکم بغلش کردم که بعد از چند دقیقه گوشیش زنگ خورد و رفت تا جواب بده....
لباس و درآوردم و لباسای خودمو تنم کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون تا لباس و بزارم روی پیشخوان و بردیا حسابش کنه....
اتاق پرویی که من رفتم نزدیک در خروجی بود که کسی دستمو کشید و بردم بیرون و چسبوندم به دیوار که با دیدن فرد روبروم مات موندم....
خوشحال داشتم پشت ویترین به لباس شیک نباتی رنگی که میخاستم برای عقدم بگیرم نگاه میکردم...
مدلش خیلی خوشگل بود....پفی بود و از بالا دکلته بود و کمی دنباله داشت....ساده بود و چندجاش نگین کار شده بود....
بنظرم ناز بود....با ذوق نگاهی به بردیا انداختم و گفتم:نظرت چیه؟!....
برگشت سمتم و لبخندی زد و گفت:چون مراسم جداگونه است اشکال نداره لختی باشه پس هر چیزی که دوست داری بخر....
با محبت گونشو بوسیدم که با بهت گفت:عه عه صدبار گفتم تو مکانای عمومی از این کارا نکن!!!...
خندیدمو گفتم:مردمو بیخیال منو و عشقم و عشقه....
دست تو دست وارد مزون شدیم و بردیا به خانومه گفت لباسو برای من بیاره...
زن یه زبون دومتری داشت و همش تعریف میکرد تا ما ازش خرید کنیم...
از بسکه مغازش شلوغ بود یه در ورودی داشت یه در خروجی....
رفتم داخل اتاق پرو و لباسو پوشیدم ولی نمی تونستم زیپشو ببندم....بردیا رو صدا کردم که درو باز کرد...جوری ایستاده بودم که لباسو کامل تو تنم نبینه....
زیپو که بست گفت:کاره دیگه ای نداری فدات شم؟!...
حیف که نباید لباس و توی تنم می دید وگرنه گوله میشدم تو بغلش و محکم بوسش میکردم....
با لبخند گفتم:نه عزیزم برو....
بعدش موهامو مرتب کردم و کمی خودمو دید زدم که دیدم عالی شدم....بوسه ای تو آینه برای خودم فرستادم و بردیا رو صدا کردم بیاد لباس و توی تنم ببینه....
درو با لبخند باز کرد که با دیدن من ماتش برد...
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و محکن بغلم کرد و حریص گفت:خیلی خوشگل شدی ...خیلی...ولی این زیبایی رو فقط من باید ببینم....
میدونستم هنوزم فکرش درگیره سهیله...چیزی نگفتم و محکم بغلش کردم که بعد از چند دقیقه گوشیش زنگ خورد و رفت تا جواب بده....
لباس و درآوردم و لباسای خودمو تنم کردم و از اتاق پرو رفتم بیرون تا لباس و بزارم روی پیشخوان و بردیا حسابش کنه....
اتاق پرویی که من رفتم نزدیک در خروجی بود که کسی دستمو کشید و بردم بیرون و چسبوندم به دیوار که با دیدن فرد روبروم مات موندم....
۱.۵k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.