پارت
پارت ۳
رز وحشی
ات...
هانا:بیا فرار....
جونگ کوک:ببند دهنتو (عربده)
منم گریم شدت گرفت دیگ کنترول اشکام دست خودم نبود
جونگ کوک
وقتی داد زدم سره اون دختره (هانا رو میگه)چرا این یکی گریه می کنه(ات رو میگه)شاید خواهرش باشه ...
بهش خیره شدم ولی برام مهم نیست.پس رفتم بیرون
هانا....
با رفتن اون مرد ات ساکت شد
نگاهش کردم دیدم خوابیده
برش داشتم تا بزارم روی تخت که بیدار شد
هانا:خوبی؟؟
ات:اره
ی دونه مرد قول پیکر وارد شد
بادیگارد : پاک ات بامن بیا
ات:نمیام میخایی چی کار کنی؟
بادیگارد:انقدر بحث نکن بیا
ات:کری؟ میگم نمیام (داد)
مرد ات رو روی شونه هاش انداخت و برد
ات...
همش جیق و داد میزدم و تلاش برای ازاد کردن خودم داشتم ولی زور من کجا زور اون کجا دست از تلاش برداشتم و سرمو بالا اوردم دیدم جلوی دره اتاق وایستاد
ات:اینجا کجاست ؟
مرد قول پیکر جواب نداد
ات :هی کری ؟گوشات از گوشای فیل بزرگ تره ولی بازم کری ؟(بلد)
بادیگارد:ساکت شوو(عصبی)
ات:وای ترسیدم !
خندم گرفت ولی سیع کردم نخندم......
مرد قول پیکر دوباره در زد و اجازه ورود گرفت ..
و من هم چنان روی شونش بودم
وارد اتاق سیاه رنگ شد و منو گزاشت روی زمین ...
ات:اخیششش دلم درد گرفت
جونگ کوک :میتونی بری.. (لحن جدی)
اون مرد قول پیکر رفت حالا من و اون هیولا تنها بودیم
ات:باز تو.......منو برای چی دزدیدی؟ها؟(لحن جدی)
اون مرد ساکت بود و داشت به چهار تا برگه نگا میکر بهش خیره شدم چشمای مشگی داشت.رفتم داخل فکر
انگار فهمی داشتم نگاهش میکرم سر شو بالا اورد و پرسید
جونگ کوک :به چی خیره شدی ؟(لحن جدی و سرد)
ات:ه...هیچی داشتم فکرمیکردم که اسمت چیه(اروم)
جونگ کوک:اسمم جئونگ کوک دیگ سوالی نداری؟ (سرد)
ات:نه........خوب هالا فمیدم که سردی و حوصله نداری(عصبی و دعوا داره)
جونگ کوک :خفه شوووو(عربده)تا یک سانیه ساکت نشینی روی مبل می کشمت(داد. لحن تهدید امیز)
با این حرفش خفه شدم .
نفسم بالا نمیومد بزور داشتم نفس می کشیدم .
رفتم روی مبل نشستم . نگران هانا بودم که حالش خوبه و به مامانم فکر می کردم اون چی قرصاشو خورده؟
رز وحشی
ات...
هانا:بیا فرار....
جونگ کوک:ببند دهنتو (عربده)
منم گریم شدت گرفت دیگ کنترول اشکام دست خودم نبود
جونگ کوک
وقتی داد زدم سره اون دختره (هانا رو میگه)چرا این یکی گریه می کنه(ات رو میگه)شاید خواهرش باشه ...
بهش خیره شدم ولی برام مهم نیست.پس رفتم بیرون
هانا....
با رفتن اون مرد ات ساکت شد
نگاهش کردم دیدم خوابیده
برش داشتم تا بزارم روی تخت که بیدار شد
هانا:خوبی؟؟
ات:اره
ی دونه مرد قول پیکر وارد شد
بادیگارد : پاک ات بامن بیا
ات:نمیام میخایی چی کار کنی؟
بادیگارد:انقدر بحث نکن بیا
ات:کری؟ میگم نمیام (داد)
مرد ات رو روی شونه هاش انداخت و برد
ات...
همش جیق و داد میزدم و تلاش برای ازاد کردن خودم داشتم ولی زور من کجا زور اون کجا دست از تلاش برداشتم و سرمو بالا اوردم دیدم جلوی دره اتاق وایستاد
ات:اینجا کجاست ؟
مرد قول پیکر جواب نداد
ات :هی کری ؟گوشات از گوشای فیل بزرگ تره ولی بازم کری ؟(بلد)
بادیگارد:ساکت شوو(عصبی)
ات:وای ترسیدم !
خندم گرفت ولی سیع کردم نخندم......
مرد قول پیکر دوباره در زد و اجازه ورود گرفت ..
و من هم چنان روی شونش بودم
وارد اتاق سیاه رنگ شد و منو گزاشت روی زمین ...
ات:اخیششش دلم درد گرفت
جونگ کوک :میتونی بری.. (لحن جدی)
اون مرد قول پیکر رفت حالا من و اون هیولا تنها بودیم
ات:باز تو.......منو برای چی دزدیدی؟ها؟(لحن جدی)
اون مرد ساکت بود و داشت به چهار تا برگه نگا میکر بهش خیره شدم چشمای مشگی داشت.رفتم داخل فکر
انگار فهمی داشتم نگاهش میکرم سر شو بالا اورد و پرسید
جونگ کوک :به چی خیره شدی ؟(لحن جدی و سرد)
ات:ه...هیچی داشتم فکرمیکردم که اسمت چیه(اروم)
جونگ کوک:اسمم جئونگ کوک دیگ سوالی نداری؟ (سرد)
ات:نه........خوب هالا فمیدم که سردی و حوصله نداری(عصبی و دعوا داره)
جونگ کوک :خفه شوووو(عربده)تا یک سانیه ساکت نشینی روی مبل می کشمت(داد. لحن تهدید امیز)
با این حرفش خفه شدم .
نفسم بالا نمیومد بزور داشتم نفس می کشیدم .
رفتم روی مبل نشستم . نگران هانا بودم که حالش خوبه و به مامانم فکر می کردم اون چی قرصاشو خورده؟
- ۵۶۵
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط