سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 51
او عاشق بود ولی عاشق شدن یک پادشاه بهایی سنگینی دارد و میدانست که آن عشق نافرجام خواهی ماند به اين خاطر از عشق فراری بود
در اولین دیدار آن حس را یک هوس خطاب میکرد ولی حال چه
حال هم همین نظر را داشت یا تعقیری ایجاد شده بود که آن حس سردرگمی را به او میداد
او با دوشیزه های زیادی رابطه داشت و همیشه آن ها را فقد برای لذت خود میخواست ولی حال چیزی تعقیر کرده بود از زمانی که نگاهش در نگاه او گره خورد بود دیگر حتا فکر کردن به کسی دیگری برایش غیر ممکن بود ولی حال او میخواست از این احساس رها بشه و خودش را دوباره به همان پسر خوش گذران و بیپروا تبدیل کند میخواست از فکر کردن به لیلی اش رها بشه
.......
بازم هم فاصله بازم هم سردی در کلامش خوشی در زندگی الویز هیچ معنی نداشت حتا برای چند لحظه از اینکه اجازه حرف زدن را بهش نمیداد حرص میگرفت او حتا به الویز اجازه توضیح داد را نمیداد
همه کلماتش مثل خنجری در قلب او مانده بود خنجری که هر بار بهش دست میزد شکاف اش عمیقی تر میشد
با بی حالی به سمته حوضچه اقامت گاه اش قدم برداشت لباس هایش را یکی پس از دیگری کند و به گوشه پرت کرد با برخورد آن آب سرد به بدنش تنش را بیش را قبل لرزاند خودش را درون آب رها کرد تا حس رهایی بهش دست بدهد تا افکارش آزاد بشود
به چه دلیل پا به این منجلاب گذاشت فقد وسوسه آن چشمان خاکستری
حال الویز هم عصبانیت بود چرا اجازه حرف زدن نداشت چرا نفوذ کردن به او آنقدر سخت بود مگر چی کشيد بود که آنقدر اعتماد کردن برای سخت بود همه اين سوالات در ذهن درحال جنگ بودن
به قدری درون آب غرق افکارش بود که با احساس خفگی سرش را بلند کرد و چندین بار سرفه های مداومی کرد که مارتا با عجله وارد اتاقک حوضچه شد
مارتا : خوبین ملکه جوان مشکلی پیش اومده
الویز از آب بیرون آمد و حوله دوره خودش پیچید به اتاق لباسش رفت و از میان لباس هایش بازم هم همان لباس سفید را که هر شب قبل از خواب میپوشید را پيدا کرد و به تن کرد موهایش را کاملا جم کرد و با گيره سفيدي بست کفش های از جنس بلورین ولی کاملا ساده را برداشت
مارتا : بانوی من اجازه بدین کمک تون کنم
الویز با بی حوصلگی و لحنی سرد گفت
الویز : لازم نکرده
[ اسلاید ها به ترتیب لباس کفش و مدل موی الویز ]
پارت 51
او عاشق بود ولی عاشق شدن یک پادشاه بهایی سنگینی دارد و میدانست که آن عشق نافرجام خواهی ماند به اين خاطر از عشق فراری بود
در اولین دیدار آن حس را یک هوس خطاب میکرد ولی حال چه
حال هم همین نظر را داشت یا تعقیری ایجاد شده بود که آن حس سردرگمی را به او میداد
او با دوشیزه های زیادی رابطه داشت و همیشه آن ها را فقد برای لذت خود میخواست ولی حال چیزی تعقیر کرده بود از زمانی که نگاهش در نگاه او گره خورد بود دیگر حتا فکر کردن به کسی دیگری برایش غیر ممکن بود ولی حال او میخواست از این احساس رها بشه و خودش را دوباره به همان پسر خوش گذران و بیپروا تبدیل کند میخواست از فکر کردن به لیلی اش رها بشه
.......
بازم هم فاصله بازم هم سردی در کلامش خوشی در زندگی الویز هیچ معنی نداشت حتا برای چند لحظه از اینکه اجازه حرف زدن را بهش نمیداد حرص میگرفت او حتا به الویز اجازه توضیح داد را نمیداد
همه کلماتش مثل خنجری در قلب او مانده بود خنجری که هر بار بهش دست میزد شکاف اش عمیقی تر میشد
با بی حالی به سمته حوضچه اقامت گاه اش قدم برداشت لباس هایش را یکی پس از دیگری کند و به گوشه پرت کرد با برخورد آن آب سرد به بدنش تنش را بیش را قبل لرزاند خودش را درون آب رها کرد تا حس رهایی بهش دست بدهد تا افکارش آزاد بشود
به چه دلیل پا به این منجلاب گذاشت فقد وسوسه آن چشمان خاکستری
حال الویز هم عصبانیت بود چرا اجازه حرف زدن نداشت چرا نفوذ کردن به او آنقدر سخت بود مگر چی کشيد بود که آنقدر اعتماد کردن برای سخت بود همه اين سوالات در ذهن درحال جنگ بودن
به قدری درون آب غرق افکارش بود که با احساس خفگی سرش را بلند کرد و چندین بار سرفه های مداومی کرد که مارتا با عجله وارد اتاقک حوضچه شد
مارتا : خوبین ملکه جوان مشکلی پیش اومده
الویز از آب بیرون آمد و حوله دوره خودش پیچید به اتاق لباسش رفت و از میان لباس هایش بازم هم همان لباس سفید را که هر شب قبل از خواب میپوشید را پيدا کرد و به تن کرد موهایش را کاملا جم کرد و با گيره سفيدي بست کفش های از جنس بلورین ولی کاملا ساده را برداشت
مارتا : بانوی من اجازه بدین کمک تون کنم
الویز با بی حوصلگی و لحنی سرد گفت
الویز : لازم نکرده
[ اسلاید ها به ترتیب لباس کفش و مدل موی الویز ]
- ۹.۵k
- ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط