فیک عشقه زیبا پارت
فیک عشقه زیبا پارت 28
وقتی بیدار شدم جونکوک بیدار بود و بهم نگاه میکرد دستشو گزاشته بود رویه کمرم
ات:چرا زود بیدار شدی(خابالو)
کوک:خوابم نمیاد
دستشو گذاشت رویه گونم و گونمو نوازش میکرد
کوک:خانمم
ات:هوم
کوک:میخواهم یچیزی بهت بگم
ات:خوب مشنوم
کوک:دوست دارم
ات:منم
سورتشو نزدیکه سورتم کزد و بوسیه تلانی رو شروع کرد منم همراهیش کردم بعد روم خیمه زد
ات:جونکوک الان وقتش نیست
کوک:توکه همیشه میگی الان وقتش نیست بعده این حرفش شروع به قلقلم کرد و همش گردنمو و لبامو سورتمو همش میبوسید
یونجی: ات زن داداش (پوشته در)
ات:وای جونکوک برو اون ور
کوک:چیه (با صدایه بلند)
یونجی:ببخشید مزاحمتون شدم زن داداشمو لازم دارم
کوک:برو ما خوابیم
ات:جونکوک صبر کن برم ببینم چیمیکه
کوک:نه نمیشه
ات:از روم بلند شو (عصبانی)
کوک:نمیشم (خنده)
یونجی :باشه پس من برم بای
ویو ات
بعد از اینکه یونجی رفت منم با هزار بدبختی از دسته جونکوک خودمو خلاص کردم
سره میزه صبحانه
ات:پدر الان خوبین
پ/ک:بله دخترم خوبم
وقتی صبانه تموم شد با یونجی رفتم حیاط که حرف بزنیم
ات:خیلی خوشحالی
یونجی :اره خیلی بریم دیکه ارایشگاه باشه اخه امروز نامزادیمه
ات:باشه من برم اماده بشم.رفتم تویه اوتاقم جونکوک رویه تخت نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
ات:چرا نرفتی سره کار
کوک:اخه امروز ناسلامتی نامزادیه خواهرمه
ات:تو که گفتی با این ازدواج مخالفت میکنی (در حاله برداشتنه لباسش)
کوک:اول فکردمه که یونگی ادمه بدیه اما نبود
ات:خوبه
کوک:کجا داری میری انقد داری بخودت میرسی
روبه جونکوک کردم
ات:واعقن که جونکوک فقد لباسامو میپوشم میرم با یونجی ارایشگاه
لباسامو عوض کردم و پالتومو برداشتم داشتم میرفتم که جونکوک دستمو گرفت
کوک:از من اجازه نگرفتی
ات:اینم اجازه میخواد( با اخم)
کوک:اره میخواد
دستشو گذاشت دوره کمرم و منو به خودش چسپوند
ات: ولم کن میخواهم برم
کوک : باشه برو اول باید یکاری برام بکنی
وقتی اینجوری گفت لباشو گذاشت رویه لبام منم هی تقالا میکردم میزدم به شونش اما دست بردار نبود وقتی ازم جدا شد
ات:ایییی چیکار میکنی اینجوری آدمو میبوسه
کوک:چرا خوشت نیومد
ات:نمیدونم چرا حالتعو گرفتم
کوک:چون همراهی نمی کنی
ات:اوفففف هولش دادم و رفتم پایین اونم پوشته سرم میخندید
ادامه دارد
من که دوسش داشتم شما رو نمیدونم
وقتی بیدار شدم جونکوک بیدار بود و بهم نگاه میکرد دستشو گزاشته بود رویه کمرم
ات:چرا زود بیدار شدی(خابالو)
کوک:خوابم نمیاد
دستشو گذاشت رویه گونم و گونمو نوازش میکرد
کوک:خانمم
ات:هوم
کوک:میخواهم یچیزی بهت بگم
ات:خوب مشنوم
کوک:دوست دارم
ات:منم
سورتشو نزدیکه سورتم کزد و بوسیه تلانی رو شروع کرد منم همراهیش کردم بعد روم خیمه زد
ات:جونکوک الان وقتش نیست
کوک:توکه همیشه میگی الان وقتش نیست بعده این حرفش شروع به قلقلم کرد و همش گردنمو و لبامو سورتمو همش میبوسید
یونجی: ات زن داداش (پوشته در)
ات:وای جونکوک برو اون ور
کوک:چیه (با صدایه بلند)
یونجی:ببخشید مزاحمتون شدم زن داداشمو لازم دارم
کوک:برو ما خوابیم
ات:جونکوک صبر کن برم ببینم چیمیکه
کوک:نه نمیشه
ات:از روم بلند شو (عصبانی)
کوک:نمیشم (خنده)
یونجی :باشه پس من برم بای
ویو ات
بعد از اینکه یونجی رفت منم با هزار بدبختی از دسته جونکوک خودمو خلاص کردم
سره میزه صبحانه
ات:پدر الان خوبین
پ/ک:بله دخترم خوبم
وقتی صبانه تموم شد با یونجی رفتم حیاط که حرف بزنیم
ات:خیلی خوشحالی
یونجی :اره خیلی بریم دیکه ارایشگاه باشه اخه امروز نامزادیمه
ات:باشه من برم اماده بشم.رفتم تویه اوتاقم جونکوک رویه تخت نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
ات:چرا نرفتی سره کار
کوک:اخه امروز ناسلامتی نامزادیه خواهرمه
ات:تو که گفتی با این ازدواج مخالفت میکنی (در حاله برداشتنه لباسش)
کوک:اول فکردمه که یونگی ادمه بدیه اما نبود
ات:خوبه
کوک:کجا داری میری انقد داری بخودت میرسی
روبه جونکوک کردم
ات:واعقن که جونکوک فقد لباسامو میپوشم میرم با یونجی ارایشگاه
لباسامو عوض کردم و پالتومو برداشتم داشتم میرفتم که جونکوک دستمو گرفت
کوک:از من اجازه نگرفتی
ات:اینم اجازه میخواد( با اخم)
کوک:اره میخواد
دستشو گذاشت دوره کمرم و منو به خودش چسپوند
ات: ولم کن میخواهم برم
کوک : باشه برو اول باید یکاری برام بکنی
وقتی اینجوری گفت لباشو گذاشت رویه لبام منم هی تقالا میکردم میزدم به شونش اما دست بردار نبود وقتی ازم جدا شد
ات:ایییی چیکار میکنی اینجوری آدمو میبوسه
کوک:چرا خوشت نیومد
ات:نمیدونم چرا حالتعو گرفتم
کوک:چون همراهی نمی کنی
ات:اوفففف هولش دادم و رفتم پایین اونم پوشته سرم میخندید
ادامه دارد
من که دوسش داشتم شما رو نمیدونم
- ۶.۷k
- ۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط