P9
دلم میخواست قبل از اینکه برم داخل جمعشون اول همشون رو بشناسم ، بنظرم اینطوری بهتر بود .
دایون : میشه بیشتر برام بگی ؟
یوهان : خب تو یه عمو به اسم جیمین داری که با چشماش میخنده و خیلی خوش خندس و یه عمو به اسم جین داری که بانمکه و یه عمو که اون بابای منه .
دایون : دوست دارم خندهاش رو ببینم
خندید ولی یه لحظه غمگین شد و گفت : منم کم دیدم ، دایون از وقتی خاله ا/ت رفته اون خنده کمرنگ شده .
احساس ناراحتی کردم و فقط سرم رو تکون دادم ، که یوهان روی سرم دست کشید و گفت : ناراحت نشو ، اون خنده برمیگرده
خنده کمرنگی روی لبم نشست ، یه ادم چقدر میتونه اینقدر امید بده ، کم کم خندم بیشتر شد که اونم همراه من لبخندی زد .
یوهان : و اما راجب بابات یعنی عمو جونگ کوک
با دقت بهش گوش دادم تا حالا اینقدر راجب چیزی کنجکاو نبودم .
یوهان : اول بدون که اونم مثل بابای من خیلی جذابه
با حرفش زدم زیر خنده .... اونم با خنده ادامه داد : و برای اینکه تو نگاه اول بتونی تشخیصش بدی ، یه دستش تتوعه
دایون : تتو ؟ ( tattoo)
یوهان : آره
همیشه از تتو خوشم میومد بیشتر کنجکاو شدم ...راجب اینکه تتو هاش باید چه شکلی باشه ....
(نایون ویو)
رفتم و زنگ همون خونه ای که دایون گفت رو زدم .... مطمئنم همین خونه رو گفت ..... کم کم داشتم شک میکردم که یکی در خونه رو زد .... تمام شجاعتمو رو جمع کردم و رفتم داخل ..... دل تو دلم نبود مامانم رو ببینم .... رفتم داخل که با چیزی که دیدم فقط سرجام خشکم زد و بغضم گرفت ... مامانم بود که جلوم وایساده بود .... همون قیافه ، همون چشا ، همون لبخند ، مهربونی از تمام چهرش میبارید ، احساس دلتنگی بدی کردم ، بغضم داشت میشکست از اینکه این همه سال بدون همچین مادری زندگی کردم ، از اینکه اینقدر دیر پیداش کردم ، از همه چی .... اره از همه چی ناراحت بودم نمیدونم چرا ولی فقط دلم میخواست گریه کنم .
ا/ت : دایون خوبی ؟ چرا مدرسه نرفتی ؟
بغضم شکست که سریع رفتم و مامانم رو بغل کردم که اونم محکم بغلم کرد و گفت : دخترم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
بغلش گرم بود ، احساس خوبی بهم میداد ، دلم میخواست تو بغلش بخوابم ....
ا/ت : دایون چی شده ؟
از بغلش اومدم بیرون و خیلی سریع اشک هام رو پاک کردم و گفتم : هیچی نشده مامان
اولین بار بود کلمه مامان رو میگفتم ..... بهش زل زده بودم بابام واقعا حق داشت به خاطر نبود مادرم ناراحت باشه .... همیشه از خوبیش برام میگفت .... اما تاحالا خودم خوبیش رو حس نکرده بودم .
ا/ت : دایون چرا مدرسه نرفتی ؟
نایون : امروز .... ی...کم حالم خو...ب نبود ، میشه بمونم خونه ؟
ا/ت : باشه برو استراحت کن
اومدم برم اما من که نمیدونستم اتاق دایون کدومه .... دوتا اتاق جلوم بود .... در یکی از اتاق ها رو باز کردم .... تمش کاملا صورتی بود با عروسک هایی که تو اتاق بود فهمیدم اینجا اتاق دایونه ، خواهرم هم مثل خودم عروسک دوست داره
دایون : میشه بیشتر برام بگی ؟
یوهان : خب تو یه عمو به اسم جیمین داری که با چشماش میخنده و خیلی خوش خندس و یه عمو به اسم جین داری که بانمکه و یه عمو که اون بابای منه .
دایون : دوست دارم خندهاش رو ببینم
خندید ولی یه لحظه غمگین شد و گفت : منم کم دیدم ، دایون از وقتی خاله ا/ت رفته اون خنده کمرنگ شده .
احساس ناراحتی کردم و فقط سرم رو تکون دادم ، که یوهان روی سرم دست کشید و گفت : ناراحت نشو ، اون خنده برمیگرده
خنده کمرنگی روی لبم نشست ، یه ادم چقدر میتونه اینقدر امید بده ، کم کم خندم بیشتر شد که اونم همراه من لبخندی زد .
یوهان : و اما راجب بابات یعنی عمو جونگ کوک
با دقت بهش گوش دادم تا حالا اینقدر راجب چیزی کنجکاو نبودم .
یوهان : اول بدون که اونم مثل بابای من خیلی جذابه
با حرفش زدم زیر خنده .... اونم با خنده ادامه داد : و برای اینکه تو نگاه اول بتونی تشخیصش بدی ، یه دستش تتوعه
دایون : تتو ؟ ( tattoo)
یوهان : آره
همیشه از تتو خوشم میومد بیشتر کنجکاو شدم ...راجب اینکه تتو هاش باید چه شکلی باشه ....
(نایون ویو)
رفتم و زنگ همون خونه ای که دایون گفت رو زدم .... مطمئنم همین خونه رو گفت ..... کم کم داشتم شک میکردم که یکی در خونه رو زد .... تمام شجاعتمو رو جمع کردم و رفتم داخل ..... دل تو دلم نبود مامانم رو ببینم .... رفتم داخل که با چیزی که دیدم فقط سرجام خشکم زد و بغضم گرفت ... مامانم بود که جلوم وایساده بود .... همون قیافه ، همون چشا ، همون لبخند ، مهربونی از تمام چهرش میبارید ، احساس دلتنگی بدی کردم ، بغضم داشت میشکست از اینکه این همه سال بدون همچین مادری زندگی کردم ، از اینکه اینقدر دیر پیداش کردم ، از همه چی .... اره از همه چی ناراحت بودم نمیدونم چرا ولی فقط دلم میخواست گریه کنم .
ا/ت : دایون خوبی ؟ چرا مدرسه نرفتی ؟
بغضم شکست که سریع رفتم و مامانم رو بغل کردم که اونم محکم بغلم کرد و گفت : دخترم چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟
بغلش گرم بود ، احساس خوبی بهم میداد ، دلم میخواست تو بغلش بخوابم ....
ا/ت : دایون چی شده ؟
از بغلش اومدم بیرون و خیلی سریع اشک هام رو پاک کردم و گفتم : هیچی نشده مامان
اولین بار بود کلمه مامان رو میگفتم ..... بهش زل زده بودم بابام واقعا حق داشت به خاطر نبود مادرم ناراحت باشه .... همیشه از خوبیش برام میگفت .... اما تاحالا خودم خوبیش رو حس نکرده بودم .
ا/ت : دایون چرا مدرسه نرفتی ؟
نایون : امروز .... ی...کم حالم خو...ب نبود ، میشه بمونم خونه ؟
ا/ت : باشه برو استراحت کن
اومدم برم اما من که نمیدونستم اتاق دایون کدومه .... دوتا اتاق جلوم بود .... در یکی از اتاق ها رو باز کردم .... تمش کاملا صورتی بود با عروسک هایی که تو اتاق بود فهمیدم اینجا اتاق دایونه ، خواهرم هم مثل خودم عروسک دوست داره
۳۴.۹k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.