قسمت و و

قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷
🔹 #او_را ... 25

دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم.
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم

-الو؟

یه پسر بود!صداش ناآشنا بود
-سلام ترنم خانوم

-سلام.بفرمایید؟

-ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺ ️
علیرضا هستم،دوست عرشیا

-اهان...
نه خواهش میکنم...
بفرمایید؟

-عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم

-بی اجازه؟؟

-بله؟؟
-بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒

-بله خب....باید باهاتون حرف میزدم...

-اوکی
بفرمایید😏

-ببینید...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره...

-خب؟😏

-چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟

-نه،چیز خاصی نمیدونم ازش.

-عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده.
مادرشو تو بچگی از دست داده،
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده،
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده....💕

-پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏
چرا؟!حتما شبیه مادرشم

-اینطور نیست خانوم....
عرشیا واقعا شما رو میخواد

-ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏

-امممم...نه...خب...چیزه...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد...

-برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟

-ترنم خانوم...
گذشته ها گذشته...
مهم الانه که عرشیاست

-عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡

-نه...باورکنید پشیمونه...
بهش یه فرصت دیگه بدید...
ازتون خواهش میکنم....
لطفا...

-باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه...

-ممنونم😊
لطف کردید😉

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles

🔹 #او_را ... 26


کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم.
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود.
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏

دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم...

-مرجان؟
مری؟

-هوم😴
-مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم...

-ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد

-اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒
بلندشو لوس نشو...

-وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم

-باشه،خودت خواستی....

لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،

-مرجان؟

-هووووممممم؟😖

-هنوز میخوای بخوابی؟

-اوهوم😢

-باشه بخواب...
و آب لیوانو خالی کردم روش😂

مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳

خفت میکنم.....😠

زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
-تقصیر خودت بود😝 😂

همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید

دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐

آب یخخخخخ بود،
نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣

فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم
اونم میخندید و میگفت
-تقصیر خودت بود😝 😂


تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما

مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😄

با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت...

چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles

🔹 #او_را ... 27

دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم،
از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود،
اخلاقاش خوب بود
دوستم داشت
ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله😒

فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم!
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم😣
خودشم اینو فهمیده بود!

فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی،
رفتم تو فکر...
برم؟
نرم؟
چی بپوشم؟
اصلا به مامانینا چی بگم؟

تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...

عرشیا بود😒
فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم😒

-الو...؟

-الو ترنم ....خوبی؟

-سلام.ممنون،تو چطوری؟
بهتری؟

-تا وقتی ترنم
دیدگاه ها (۵۳)

قسمت ۲۸ و ۲۹🔹 #او_را ... 28وقتی به خودم اومدم صورت منم از گ...

#شعر_مورد_علاقه

قسمت ۲۳ و ۲۴ #او_را ... 23چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم ...

جیمین فیک زندگی پارت ۵۷#

کاش براتون مهم بودم

Blackpinkfictions پارت ۲۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط