قسمت و

قسمت ۲۳ و ۲۴
#او_را ... 23


چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳

بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...

بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗ ️

عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش....

دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون

سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام

-سلام،بفرمایید؟؟!!

-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟😥

-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟

تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،

که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟

با تعجب گفتم:
-قرص😳 ⁉ ️
چه قرصی؟؟

-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!! (پسرم اخه انقد لوس😐 😞 (یگانه هستم نه نویسنده))
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!

😨 با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒

همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...

هوا داشت تاریک میشد ،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه😣

همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖

بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.

سرم به دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.

با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢

-چرا این کارو کردی؟

-تو چرا این کارو کردی؟؟😢

_تو پسری!مردی مثلا!! اینهمه ضعیف !!!!

عرشیا گفت
یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢
بعدشم مگه من احساس ندارم؟؟

-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...

روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭

-خیلی بی معرفتی...
برو....

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles

🔹 #او_را ... 24

یه لحظه از خودم بدم اومد...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم!

-عرشیا...
من ازت معذرت میخوام...

-ترنم...
میخوای ببخشمت؟؟

-اره‼ ️

-پس نرو...❗ ️
تنهام نذار....😢
من بی تو وضعم اینه!
بمون و زندگیمو قشنگ کن...
من خیلی تنهام....

سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم...

-ترنم؟؟؟

چشماشو نگاه کردم...
دلم آتیش گرفت...

-باشه....

-ای جان...من فدای تو بشم...
برو
دیرت میشه...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم

لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم...
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین😡

💭 (خاک تو سرت😡
باز خراب کردی😒
چی چیو باشه....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد...
حالا چندوقت باهاش باشم،
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم...)

سوار شدم و راه افتادم.
تازه یاد مرجان افتادم‼ ️
گوشیو از عرشیا که گرفتم روشن نکرده بودم‼ ️
روشن کردم و زنگ زدم بهش،
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
-منو مسخره کردی؟؟
امروز موندم خونه،که خانوم تشریف بیاره...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه😡

-مرجان باور کن...

-مرجان و....😡

خیلی مسخره ای ترنمممم

-بابا تو که خبر نداری چیشده...😭
ساکت شو بذار حرف بزنم😭

-ترنم😳
چت شده؟
چیه؟
سالمی؟؟
بگو ببینم قضیه چیه؟؟

همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم...

-ای بابا..‼ ️
تو اصلا جنبه نداری...
یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!😒

-برو بابا...
کدوم دوست داشتن؟؟
پسره مریضه...
آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟😒

-هه...
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی...😒

-دیگه اسم سعیدو نیاااااار....
اه😭
ولم کنید بابا....

-خب حالا گریه نکن...
اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما
خوبه؟😉

-راست میگی؟
مامانت میذاره؟

-اره بابا،اون از خداشه من خونه نباشم😒

-ها😳
عههه..چیزه...باشه اومدم...

"مح
دیدگاه ها (۴۲)

قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷🔹 #او_را ... 25دم ظهر بود که با صدای زنگ...

قسمت ۲۸ و ۲۹🔹 #او_را ... 28وقتی به خودم اومدم صورت منم از گ...

قسمت ۲۱ و ۲۲🔹 #او_را ... 21رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل.خو...

رمان بغلی من پارت ۶۵ارسلان: باشه باشه باور کردم برو بخواب لب...

برادرای هایتانی پارت ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط