داستان ،کوتاه ،وخواندنی ،و آموزنده برای ،گروههای ،مذهبی ،
داستان ،کوتاه ،وخواندنی ،و آموزنده برای ،گروههای ،مذهبی ،کانال ،تلگرام ،تصاویر مذهبی ،عکس نوشته، برای ،اینستا گرام ، لاین ، واتس ،آپ فیسبوک، توییتر ،شبکه اجتماعی ، جامعه مجازی ،جدید ،برای گوگل پلاس ، برای ،انجمن، مجموعه و...
#تلگرام_خدا
https://t.me/jhmvd
داستان دستم را بگیر کوچولو ,خواندن این داستان آموزنده وزیبا رابه شما پشنهاد میکنم
دستم را بگیر کوچولو , پسرش که دنیا آمد؛ تپل و مپل بود عینهو یک پهلوان... یک رستم درست و حسابی. از روزی که دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش کرد؛ انگشتان کوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره کرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد:دستم را بگیر کوچولو
ببینید میشه روش حساب کرد از حالا دستمو محکم گرفته! مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی که برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میکردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه کردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند…!
بچه ها که بزرگ میشوند یادمان میرود چه عادتهایی دارند؛ اما بعضی از عادتهای آنها باقی میماند؛ همیشه عادت کرده بود انگشت پدر را محکم بگیرد..تازه که میخواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او میگرفت و او با دستان کوچک و تپلش انگشتش را میگرفت؛ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر میگفت: دیدی گفتم میشه روش حساب کرد دستمو محکم میگیره..
زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی میکرد؛ لبخندی زد و به هردو نگاه کرد. پدر گفت ای جانم! خسته شدم بگذار دراز بکشم؛ آهان حالا چاقالو بیا روی شکمم…و اول یک پایش را خم میکرد بعد آن یکی پا را خیلی با احتیاط صاف دراز میکرد و مینشست و بعد دراز میکشید و بچه را میگذاشت روی شکمش و بازی میکردند…
: پدر دنبالم میکنی؟ هر وقت این درخواست میشد مادر میگفت: من آمدم بگیرمـش… اما اینبار دوباره گفت: پدر! پدر دنبالم میکنی؛ تند میدوی منو بگیری؟
پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر گفت: بدو آمدم بگیرمت!
پسرک با شوق میدوید دور اطاق و پدر در حالی که به سختی پاها را بلند میکرد؛ شروع کرد به تند تند راه رفتن برای دنبال کردنش. پسرک با نا امیدی برگشت و گفت: تندتر پدر؛ تند تند..
مادر گفت: نه پسرم؛ بابات؛ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی میشکنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت کنه.
دستم را بگیر کوچولو
پدر گفت: آره پسرم؛ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشکنه.!! حالا تو بیا منو بگیر کوچولو.
و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند….
جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود که جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش میدویدند و از لای در مدرسه که پدرها را میدیدند؛ شیر میشدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان میدویدند. پسرش دوید بیرون با کوله پشتی کوچولوی کلاس اولی ها. دستانش را به سمت پدر باز کرد که بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یک پایش را خم کرد و با پای صاف و کشیده دیگر کمی خم شد و او را در آغوش کشید و بالا برد و بقل کرد. پسر گفت: سلام بابا؛ منو مثل عمو میچرخونی؟: نه پسرم توی کوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛ بارک الله کوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.
هفته دفاع مقدس بود؛ توی کلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت میکردند؛ که خانم معلم بعد از یک مقداری توضیح راجع به جنک و رزمنده ها؛ ناگهان رو کرد به بچه های کلاس و گفت: جانباز! مثل پدر این پسر گلم که یک پاشو از دست داده است؛ رفته جبهه جنگیده؛ از کشورمون دفاع کرده؛ یکی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یک دست مرتب بزنید….. و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی کرده بودند که خوش به حالش.. با خودش فکر کرد: خانم معلم اشتباه گرفته؛ من که بابام چیزیش نیست…؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه کرده آبروش میره جلوی بچه ها….
دستم را بگیر کوچولو
تا شب توی فکر بود؛ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی کرده و یکی از عکسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم. پدر آمد و اینبار پسر کوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه کرد و دید که پدر وقتی که خم شد بند کفشهاشو باز کنه یکی از پاهاشو خم نکرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمیشد. دوید جلو وبا کنجکاوی گفت: سلام پدر چرا پاتو خم نکردی…؟
پدر گفت: سلام کوچولو سلام قهرمان؛ خسته ام پام درد میکنه .…. نمیتونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛ بیا بیا دستمو بگیر کوچولو. پسرک با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شرو
#تلگرام_خدا
https://t.me/jhmvd
داستان دستم را بگیر کوچولو ,خواندن این داستان آموزنده وزیبا رابه شما پشنهاد میکنم
دستم را بگیر کوچولو , پسرش که دنیا آمد؛ تپل و مپل بود عینهو یک پهلوان... یک رستم درست و حسابی. از روزی که دنیا آمد وقتی پدر دستش را نوازش کرد؛ انگشتان کوچولویش را دور انگشت اشاره پدر گــره کرد. پدر ذوق زده به همه نشان داد:دستم را بگیر کوچولو
ببینید میشه روش حساب کرد از حالا دستمو محکم گرفته! مادر بزرگها و پدر بزرگها و خاله و عمه و عمو و دائی که برای زایمان زنش؛ همه تو بیمارستان جمع شده بودند ذوق زده بودند و شاد نگاهش میکردند. بچه در آغوش زنش بود؛ به هم عمیق نگاه کردند و هر دو بالای سر نوزاد را بوسیدند…!
بچه ها که بزرگ میشوند یادمان میرود چه عادتهایی دارند؛ اما بعضی از عادتهای آنها باقی میماند؛ همیشه عادت کرده بود انگشت پدر را محکم بگیرد..تازه که میخواستند راهش بیندازند پدر انگشتان اشاره اش را به سمت او میگرفت و او با دستان کوچک و تپلش انگشتش را میگرفت؛ بالاخره همینجوری راه افتاد. پدر میگفت: دیدی گفتم میشه روش حساب کرد دستمو محکم میگیره..
زنش از اداره آمده بود و داشت برای شام آشپزی میکرد؛ لبخندی زد و به هردو نگاه کرد. پدر گفت ای جانم! خسته شدم بگذار دراز بکشم؛ آهان حالا چاقالو بیا روی شکمم…و اول یک پایش را خم میکرد بعد آن یکی پا را خیلی با احتیاط صاف دراز میکرد و مینشست و بعد دراز میکشید و بچه را میگذاشت روی شکمش و بازی میکردند…
: پدر دنبالم میکنی؟ هر وقت این درخواست میشد مادر میگفت: من آمدم بگیرمـش… اما اینبار دوباره گفت: پدر! پدر دنبالم میکنی؛ تند میدوی منو بگیری؟
پدرو مادر نگاه عمیقی به هم انداختند؛ پدر گفت: بدو آمدم بگیرمت!
پسرک با شوق میدوید دور اطاق و پدر در حالی که به سختی پاها را بلند میکرد؛ شروع کرد به تند تند راه رفتن برای دنبال کردنش. پسرک با نا امیدی برگشت و گفت: تندتر پدر؛ تند تند..
مادر گفت: نه پسرم؛ بابات؛ بزرگه پاش میخوره به میزو صندلی میشکنند.. بگذار بابا همینجوری دنبالت کنه.
دستم را بگیر کوچولو
پدر گفت: آره پسرم؛ مامان ناراحت میشه اگه چیزی بشکنه.!! حالا تو بیا منو بگیر کوچولو.
و هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند….
جلوی دبستان ایستاده بود و منتظر پسرش بود که جلوی در مدرسه پیدایش بشود؛ بچه ها شیطان و بازیگوش میدویدند و از لای در مدرسه که پدرها را میدیدند؛ شیر میشدند و مثل گلوله به سمت پدر و مادرهاشان میدویدند. پسرش دوید بیرون با کوله پشتی کوچولوی کلاس اولی ها. دستانش را به سمت پدر باز کرد که بپرد بقلش. پدر مثل همیشه یک پایش را خم کرد و با پای صاف و کشیده دیگر کمی خم شد و او را در آغوش کشید و بالا برد و بقل کرد. پسر گفت: سلام بابا؛ منو مثل عمو میچرخونی؟: نه پسرم توی کوچه ایم پات میخوره تو صورت بچه های مدرسه؛ بارک الله کوچولو حالا بیا پائین دستمو بگیر مثل دو تا مرد با هم راه بریم.
هفته دفاع مقدس بود؛ توی کلاس داشتند از جنگ و رزمنــده و جانبــاز صحبـت میکردند؛ که خانم معلم بعد از یک مقداری توضیح راجع به جنک و رزمنده ها؛ ناگهان رو کرد به بچه های کلاس و گفت: جانباز! مثل پدر این پسر گلم که یک پاشو از دست داده است؛ رفته جبهه جنگیده؛ از کشورمون دفاع کرده؛ یکی از اعضا بدنش را از دست داده اما شهید نشده و زنده است؛ و مایه افتخار همه ماها. به افتخار پدر این پسر گلمون یک دست مرتب بزنید….. و همه بچه ها دست زده بودند و پیش خودشون به اون حسودی کرده بودند که خوش به حالش.. با خودش فکر کرد: خانم معلم اشتباه گرفته؛ من که بابام چیزیش نیست…؟ بابا جبهه رفته و جنگیده اما چیزیش نیست؛ ولی عیبی نداره برام دست زدند؛ دیگه نمیشه به خانم بگم اشتباه کرده آبروش میره جلوی بچه ها….
دستم را بگیر کوچولو
تا شب توی فکر بود؛ منتظر بود بابا بیاد تا بهش بگه خانم معلم چه اشتباهی کرده و یکی از عکسهای جبهه بابا را بگیره ببره برای خانم معلم. پدر آمد و اینبار پسر کوچولو با دقت بیشتری به پدر نگاه کرد و دید که پدر وقتی که خم شد بند کفشهاشو باز کنه یکی از پاهاشو خم نکرد هیچوقت متوجه این ماجرا نمیشد. دوید جلو وبا کنجکاوی گفت: سلام پدر چرا پاتو خم نکردی…؟
پدر گفت: سلام کوچولو سلام قهرمان؛ خسته ام پام درد میکنه .…. نمیتونم راه بیام؛ بیا منو راه ببر تا تو اطاق؛ بیا بیا دستمو بگیر کوچولو. پسرک با شیطنت دست پدر را گرفت اما ذول زده بود به پای پدر و شرو
۱۶.۸k
۰۷ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.