رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_25
من تمام کسایی که شماره مو دارن رو مخاطب دارم و ناشناس به من زنگ نمیزد...
شونه هامو بالا انداختم و بعد چمیدونمی گفتم که صدای خواب آلود خاله بابا تو گوشم پیچید
خاله بابا: عه فرشته کوچولو کی اومدی؟
یلدا: سلام خاله جون یک ربعی میشه
خاله بابا: الهی قربونت بشه خاله خوبی خاله؟
یلدا: خدانکنه خوبم خاله:)
خاله بابا: خداروشکر
یلدا: با اجازه
سریع از اتاق بیرون اومدم و وارد اتاق دیگه شدم بابا هم اینجا خواب بود پس مامان کو؟
بلافاصله صدای در زدن اومد و رفتم تو سالن و با نگاه عجیب غریب یاسر روبه رو شدم
قشنگ و عمیق نگام میکرد چشاش برق میزد ولی اخماش توهم بود نگاهش گیجم میکرد و برای همین نگامو ازش گرفتم و سمت در رفتم که مامان اومد داخل و سلام کرد و بعد رفت داخل اتاق و منم رفتم دنبالش بهتر از تنها بودن با این گودزیلا بود.
گودزیلا میگم چون دقیقا 3 4 برابر هیکل منه قد بلند هیکل درشت و چهارشونه بازوهای عضلانی و دستای بزرگ کلا همه چیش بیش از حد درشت بود!
وقتی رفتم اتاق مامان گفت که باید میرفته مدرسه آیدا واسه یسری کار ها و الان میخواد بره خرید.
مامان که میره، خاله و بابا هم که تو اتاق خوابن و فاطیما و آیدا هم مشغول شیطنت و بازی ان بعد من تنها با این غول بیابونی میموندم!
اصلا فکر کردن بهش لرز میندازه تو تنم!
واسه همین سریع از تو کمد یه مانتوی آبی و شلوار و شال مشکی برداشتم و پوشیدم و دنبال مامان برای خرید رفتم و بعد کلی خرید (وسایلی که واسه خونه لازم بود) برگشتیم وقتی رسیدیم ساعت 7:25 شده بود بابا و خاله بابا و یاسر تو سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودن، مامان رفت آشپزخونه تا خرید هارو سر جاهاشون بزاره منم لباسامو در آوردم و گوشیمو برداشتم و دوباره به سالن برگشتم
حوصله ی بحث های سیاسی و اقتصادی بابا و یاسر و نداشتم و رفتم آشپزخونه تا خودمو با چیزی مشغول کنم
مامان: خوب شد اومدی بیا چای دم کردم بریز تو استکان و نبات بریز توشون شیرین بشه و ببر
یلدا: چشم
وجی: آخه چرا نباتو نمیدی به خودشون بریزن...
(وجی کیست: شخص معلوم و الحال یلدا به نام وجدانه)
چایی ریختم و بعد متوجه چای دارچینی بودنش شدم
تو استکان ها نبات انداختم و یاد افکار و نقشه شیطانی که از صبح داشتم براش برنامه میچیدم افتادم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_25
من تمام کسایی که شماره مو دارن رو مخاطب دارم و ناشناس به من زنگ نمیزد...
شونه هامو بالا انداختم و بعد چمیدونمی گفتم که صدای خواب آلود خاله بابا تو گوشم پیچید
خاله بابا: عه فرشته کوچولو کی اومدی؟
یلدا: سلام خاله جون یک ربعی میشه
خاله بابا: الهی قربونت بشه خاله خوبی خاله؟
یلدا: خدانکنه خوبم خاله:)
خاله بابا: خداروشکر
یلدا: با اجازه
سریع از اتاق بیرون اومدم و وارد اتاق دیگه شدم بابا هم اینجا خواب بود پس مامان کو؟
بلافاصله صدای در زدن اومد و رفتم تو سالن و با نگاه عجیب غریب یاسر روبه رو شدم
قشنگ و عمیق نگام میکرد چشاش برق میزد ولی اخماش توهم بود نگاهش گیجم میکرد و برای همین نگامو ازش گرفتم و سمت در رفتم که مامان اومد داخل و سلام کرد و بعد رفت داخل اتاق و منم رفتم دنبالش بهتر از تنها بودن با این گودزیلا بود.
گودزیلا میگم چون دقیقا 3 4 برابر هیکل منه قد بلند هیکل درشت و چهارشونه بازوهای عضلانی و دستای بزرگ کلا همه چیش بیش از حد درشت بود!
وقتی رفتم اتاق مامان گفت که باید میرفته مدرسه آیدا واسه یسری کار ها و الان میخواد بره خرید.
مامان که میره، خاله و بابا هم که تو اتاق خوابن و فاطیما و آیدا هم مشغول شیطنت و بازی ان بعد من تنها با این غول بیابونی میموندم!
اصلا فکر کردن بهش لرز میندازه تو تنم!
واسه همین سریع از تو کمد یه مانتوی آبی و شلوار و شال مشکی برداشتم و پوشیدم و دنبال مامان برای خرید رفتم و بعد کلی خرید (وسایلی که واسه خونه لازم بود) برگشتیم وقتی رسیدیم ساعت 7:25 شده بود بابا و خاله بابا و یاسر تو سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودن، مامان رفت آشپزخونه تا خرید هارو سر جاهاشون بزاره منم لباسامو در آوردم و گوشیمو برداشتم و دوباره به سالن برگشتم
حوصله ی بحث های سیاسی و اقتصادی بابا و یاسر و نداشتم و رفتم آشپزخونه تا خودمو با چیزی مشغول کنم
مامان: خوب شد اومدی بیا چای دم کردم بریز تو استکان و نبات بریز توشون شیرین بشه و ببر
یلدا: چشم
وجی: آخه چرا نباتو نمیدی به خودشون بریزن...
(وجی کیست: شخص معلوم و الحال یلدا به نام وجدانه)
چایی ریختم و بعد متوجه چای دارچینی بودنش شدم
تو استکان ها نبات انداختم و یاد افکار و نقشه شیطانی که از صبح داشتم براش برنامه میچیدم افتادم
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.