رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_26
پس چای دارچینی بودنش به نفعم شد.
فلفل قرمز اصلی که مامان با دستای خودش خشک و بعد آسیاب کرده بود و برداشتم این نوع فلفل بیش از حد تند بود...
استکانی که اخر از همه بود و سمت خودم بود و یک قاشق پر از محتویات داخل قوطی کردم و داخل لیوان ریختم و همش زدم و پر از شیطنت به استکان نگاه کردم و سینی و برداشتم و رفتم سالن اول بابا نشسته بود بعد کنارش یاسر نه باید آخر میبود الان چای فلفلی رو چیکار کنم پس اول دوتا چای واسه خودم و مامان برداشتم و اول سینی رو سمت بابا گرفتم و بابا چای برداشت و از جلوی یاسری که دست دراز کرده بود تا چای برداره رد شدم و سینی رو سمت خاله گرفتم و خاله چای برداشت
خاله: قشنگم قندی شکلاتی چیزی نمیدی؟
یلدا: خاله توش نبات ریختم!
خاله: ای قربون دستت
و تنها چای و آخرین چای رو سمت یاسر که باز کلش تو گوشی بود گرفتم که برداشت و ممنونی گفت و نشستم رو مبل و منتظر عملی شدن نقشه ام شدم گوشیمو برداشتم و برای وقت تلف کردن رفتم گالری و عکسامو نگاه میکردم و زیر چشی حواسم به یاسر بود که ری اکشن شو ببینم از اول تا آخر کلش تو گوشیش بود و هنوز منتظر بودم تا چایی شو بخوره
خاله: مامان جان چایی تو بخور سرد شد
یاسر هم همینجوری که داشت تو گوشیش چیزی تایپ میکرد استکان رو از رو میز برداشت و یک جرعه خورد که چشاش گرد شد و سریع منو نگاه کرد انگار میدونست اینکار فقط میتونه از من بر بیاد منم که داشتم زیر چشی نگاش میکردم سریع نگامو دادم تو گوشیم و الکی حواسمو بهش پرت کردم ولی گوشی انعکاس تصویر یاسر رو نشون میداد که دیدم یاسر استکان و یه نفس سر کشید از تعجب سرمو به یک باره چرخوندم که با فیس مغرور و حق به جانب استکان و رو میز گذاشت و یه تا ابروشو داد بالا که نگامو گرفتم اصلا چیزی که انتظارشو داشتم نشد حتی بدون اینکه آب بخواد یا هول کنه و چیزی بگه فریادی بکشه یا بره سمت آشپزخونه... چایی خودمو یک نفس سر کشیدم و رفتم تو اتاق فردا چهارشنبه بود و برای کار و فناوری باید سبد کاموایی که از جلسه قبل مونده بود رو تموم میکردم رفتم تو اتاقم و وسایل و از تو کشوی میز در آوردم و چسب تفنگی رو زدم به برق و شروع کردم به کارم
مامان: چیکار میکنی
از اینکه بدون هیچ سر و صدایی یهو پشتم ظاهر شده بود هینی کشیدم
یلدا: مامان یه اهم و اهمی بکن وقتی داری میای، قلبم ترکید!
مامان: منم میخوام!
یلدا: چی مامان؟
مامان: از این سبد بافنتی که داری میبافی
خوب چه بدرد مامان میخورد نمیدونستم ولی از اینکه توجه شو جلب کرده بود معلوم بود فردا نمره کامل میگیرم
یلدا: بنفش بزنم خوبه?
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_26
پس چای دارچینی بودنش به نفعم شد.
فلفل قرمز اصلی که مامان با دستای خودش خشک و بعد آسیاب کرده بود و برداشتم این نوع فلفل بیش از حد تند بود...
استکانی که اخر از همه بود و سمت خودم بود و یک قاشق پر از محتویات داخل قوطی کردم و داخل لیوان ریختم و همش زدم و پر از شیطنت به استکان نگاه کردم و سینی و برداشتم و رفتم سالن اول بابا نشسته بود بعد کنارش یاسر نه باید آخر میبود الان چای فلفلی رو چیکار کنم پس اول دوتا چای واسه خودم و مامان برداشتم و اول سینی رو سمت بابا گرفتم و بابا چای برداشت و از جلوی یاسری که دست دراز کرده بود تا چای برداره رد شدم و سینی رو سمت خاله گرفتم و خاله چای برداشت
خاله: قشنگم قندی شکلاتی چیزی نمیدی؟
یلدا: خاله توش نبات ریختم!
خاله: ای قربون دستت
و تنها چای و آخرین چای رو سمت یاسر که باز کلش تو گوشی بود گرفتم که برداشت و ممنونی گفت و نشستم رو مبل و منتظر عملی شدن نقشه ام شدم گوشیمو برداشتم و برای وقت تلف کردن رفتم گالری و عکسامو نگاه میکردم و زیر چشی حواسم به یاسر بود که ری اکشن شو ببینم از اول تا آخر کلش تو گوشیش بود و هنوز منتظر بودم تا چایی شو بخوره
خاله: مامان جان چایی تو بخور سرد شد
یاسر هم همینجوری که داشت تو گوشیش چیزی تایپ میکرد استکان رو از رو میز برداشت و یک جرعه خورد که چشاش گرد شد و سریع منو نگاه کرد انگار میدونست اینکار فقط میتونه از من بر بیاد منم که داشتم زیر چشی نگاش میکردم سریع نگامو دادم تو گوشیم و الکی حواسمو بهش پرت کردم ولی گوشی انعکاس تصویر یاسر رو نشون میداد که دیدم یاسر استکان و یه نفس سر کشید از تعجب سرمو به یک باره چرخوندم که با فیس مغرور و حق به جانب استکان و رو میز گذاشت و یه تا ابروشو داد بالا که نگامو گرفتم اصلا چیزی که انتظارشو داشتم نشد حتی بدون اینکه آب بخواد یا هول کنه و چیزی بگه فریادی بکشه یا بره سمت آشپزخونه... چایی خودمو یک نفس سر کشیدم و رفتم تو اتاق فردا چهارشنبه بود و برای کار و فناوری باید سبد کاموایی که از جلسه قبل مونده بود رو تموم میکردم رفتم تو اتاقم و وسایل و از تو کشوی میز در آوردم و چسب تفنگی رو زدم به برق و شروع کردم به کارم
مامان: چیکار میکنی
از اینکه بدون هیچ سر و صدایی یهو پشتم ظاهر شده بود هینی کشیدم
یلدا: مامان یه اهم و اهمی بکن وقتی داری میای، قلبم ترکید!
مامان: منم میخوام!
یلدا: چی مامان؟
مامان: از این سبد بافنتی که داری میبافی
خوب چه بدرد مامان میخورد نمیدونستم ولی از اینکه توجه شو جلب کرده بود معلوم بود فردا نمره کامل میگیرم
یلدا: بنفش بزنم خوبه?
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۳.۸k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.