دو پارتی نامجونـــ
پارت اول
خدای من...دوباره؟...دوباره با صدای کلفت مدیر پرورشگاه از رویای قشنگش بیدار شد...داشت خواب میدید، بالاخره ازین خراب شده نجات پیدا کرده...ولی دوباره با همون صدای همیشگی، با همون بوی سیگار، با همون نور مزخرف خورشید، روز دل انگیزشو شروع کرد..."فکر میکنم گوش هاتو از دست دادی. دختر جون، مگه نمیشنوی میگم صبحانت سرد شده؟!"...بعد از مالش دادن چشمهاش، دوباره زبون درازش شروع کرد ب کار کردن...
+اقای کیم، مگه شما نباید ب ما تربیت اموزش یدین؟!...ب نظرتون این عادیه ک همینجوری بدون در زدن وارد اتاق ی دختر 17 ساله بشین؟...
کیم، مثل همیشه، بدون نگاه کردن بهش سیگارشو از پنجره بیرون انداخت...دیگ ب زبون دراز ات عادت کرده بود...
_ب خودم قول دادم دیگ باهات دهن ب دهن نشم...فقط شیش ماه مونده تا ازینجا بری و از شرت خلاص شم...
+اقای کیمم...چطور دلت میاد با دختر ب این مظلومی و لطیفی اینطوری رفتار کنی؟...
کیم با فهمیدن اینکه ات دوباره داره دستش میندازه، همونطور ک نگاهش پایین بود، اهی از افسوس میکشه و ب سمت بیرون میره...
_چطور قراره تا اخر زندگیم تحملت کنم دختر؟!...
بعد از زیر لبی حرف زدناش درو پشت سرش میبنده...ات تعجبی از حرفهای کیم نکرد...با خودش گفت، احتمالا بخاطر کهولت سن داره هزیون میگه...ولی اون نمیدونست، کیم نامجون، اون مرد مســـ...اوه، داشتم لو میدادم. معذرت میخوام...
ات بعد از شونه کردن موهای فرفریش، بافت کوتاه کرمی ای میپوشه و ب سمت طبقه ی پایین، اشپزخونه میره...
+خبببب، اقای کیم هنوز نیومده؟!
خانم مسنی ک اشپز اونجا بود، از پشت پرده بیرون میاد و کنار ات میشینه..."تا تک تک موهاشو سفید نکنی ول کنش نیستی"
+اخه اوما نمیدونی ک چجوری رفتار میکنه...انگار بچه دو سالست...مثلا مرد چل سالستا...
خانم لینا، یا همون اوماعه ات، ی فلفل بزرگ از وسط میز برمیداره و میزاره دهن ات...
"تا تو باشی دیگ از بچم بد نگی"
+اوماااا...من چی؟
"فلفل میخوای؟"
خدای من...دوباره؟...دوباره با صدای کلفت مدیر پرورشگاه از رویای قشنگش بیدار شد...داشت خواب میدید، بالاخره ازین خراب شده نجات پیدا کرده...ولی دوباره با همون صدای همیشگی، با همون بوی سیگار، با همون نور مزخرف خورشید، روز دل انگیزشو شروع کرد..."فکر میکنم گوش هاتو از دست دادی. دختر جون، مگه نمیشنوی میگم صبحانت سرد شده؟!"...بعد از مالش دادن چشمهاش، دوباره زبون درازش شروع کرد ب کار کردن...
+اقای کیم، مگه شما نباید ب ما تربیت اموزش یدین؟!...ب نظرتون این عادیه ک همینجوری بدون در زدن وارد اتاق ی دختر 17 ساله بشین؟...
کیم، مثل همیشه، بدون نگاه کردن بهش سیگارشو از پنجره بیرون انداخت...دیگ ب زبون دراز ات عادت کرده بود...
_ب خودم قول دادم دیگ باهات دهن ب دهن نشم...فقط شیش ماه مونده تا ازینجا بری و از شرت خلاص شم...
+اقای کیمم...چطور دلت میاد با دختر ب این مظلومی و لطیفی اینطوری رفتار کنی؟...
کیم با فهمیدن اینکه ات دوباره داره دستش میندازه، همونطور ک نگاهش پایین بود، اهی از افسوس میکشه و ب سمت بیرون میره...
_چطور قراره تا اخر زندگیم تحملت کنم دختر؟!...
بعد از زیر لبی حرف زدناش درو پشت سرش میبنده...ات تعجبی از حرفهای کیم نکرد...با خودش گفت، احتمالا بخاطر کهولت سن داره هزیون میگه...ولی اون نمیدونست، کیم نامجون، اون مرد مســـ...اوه، داشتم لو میدادم. معذرت میخوام...
ات بعد از شونه کردن موهای فرفریش، بافت کوتاه کرمی ای میپوشه و ب سمت طبقه ی پایین، اشپزخونه میره...
+خبببب، اقای کیم هنوز نیومده؟!
خانم مسنی ک اشپز اونجا بود، از پشت پرده بیرون میاد و کنار ات میشینه..."تا تک تک موهاشو سفید نکنی ول کنش نیستی"
+اخه اوما نمیدونی ک چجوری رفتار میکنه...انگار بچه دو سالست...مثلا مرد چل سالستا...
خانم لینا، یا همون اوماعه ات، ی فلفل بزرگ از وسط میز برمیداره و میزاره دهن ات...
"تا تو باشی دیگ از بچم بد نگی"
+اوماااا...من چی؟
"فلفل میخوای؟"
۲۷.۸k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.