نویسندهجیتن

نویسنده:جیتن
#مترجم و ویرایشگر:فیونا

هیچ‌یک از آن‌ها به من نگاه نکردند و با وجود شرایط، هیچ احساس ترسی درباره‌ایمنی‌ام یا شان نداشتم. به سمت موجود حرکت کردم و سعی کردم او را لمس کنم. درست چند سانتیمتر قبل از اینکه نوک انگشتانم به بدنش برسد، ناگهان بدنم به جلو پرتاب شد و پیشانی‌ام غرق عرق شد. اطرافم را نگاه کردم و متوجه شدم هنوز از تخت خودم خارج نشده‌ام.

تصمیم گرفتم به طور موقت قاب عکس را در کمد خود بگذارم. آن موجود مرا ترسانده بود و پس از آن خواب و آنچه که به نظرم توهم می‌آمد، نمی‌توانستم آن را ببینم. دوباره به شما اطلاع‌رسانی می‌کنم تا از پیشرفت‌های آینده مطلع باشید. نمی‌توانم به اندازه کافی از همه شما تشکر کنم.

واقعاً، متشکرم.


«شان، باید با من صحبت کنی.»

به احتمال زیاد، چندین بار این جمله را به مدت نیم ساعت تکرار کردم.

«لطفاً رفیق. می‌توانی با من صحبت کنی، باشه؟ بهت قول می‌دهم که می‌توانی با پاپا صحبت کنی.»

هر چند بار که این کلمات را به او گفتم، او فقط جواب نداد. به شدت نیاز داشتم که بدانم او می‌تواند صحبت کند. من... نیاز داشتم که بدانم او واقعی است.

واقعیت این است که هجوم مداوم توهمات بر روان من تأثیر گذاشته بود. تشخیص اینکه چه چیزی واقعی است و چه چیزی فقط خیالی از تخیلات من، دشوار شده بود. باید می‌دانستم که شان واقعی است. می‌خواستم باور کنم که او واقعی است، و اگر تنها او صحبت می‌کرد، می‌دانستم که واقعی است. آیا او نمی‌توانست درد و رنج را در چشمان من ببیند؟ چرا یک کلمه هم نمی‌گفت؟

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۵)

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیوناتصمیم گرفتم که با آرامش شر...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونا چراغش را روشن کردم و متوج...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیوناالیزابت همچنان زیبا بود و ...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

چجوری ؟ چطوری ؟ چجووووریییییی آخه چطور میتونی انقدر راحت بدو...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط