p9 "بچگی ات"
ات : بهت میگم..ولی خودت باید حقیقتو بفهمی..از یه دوست شنیدم که ادم سرسختی هستی..و لنگه رییستی...هر چند که میبینم اصن شبیهش نیستی
جین : چطور ینی؟
ات : بامزه ای
جین :کی به کی میگه بامزه..جوجو...خب..بگو میشنوم
ات : خب...همه چی از شهر شروع شد...وقتی 15 سالم بود
فلش بک*******
ات
ات : واووو نامی تو فوقالعاده ای
نامجون : اینطور فکر میکنی؟
ات : من هیچ وقت نتونستم یه ازمایش بدون خرابکاری درست کنم...این خیلی عالیه بازم نشونم بده
نامجون : باید برم کار واسم پیش اومده
ات : اااا...بازم میای؟
نامجون : نمیدونم باید ببینم شرایط چطوره
ات : اوکی...فقد مواظب باش جونگ کوک نبینتت
نامجون : چرا؟
ات : مگه که تو یه خرخون حوصله سر بری•-•..و چصو هم هستی•-•
نامجون :*خنده*
ات : فک کنم الانه که بیاد با رفیقاش بیرون بود
نامجون : اوکی خدافظ
ات : خدافظ اوپا
پایان فلش بک******
جین : ی..یه لحظه تو باهاش دوست بودی؟
ات : اون چیزیه که بچگی فکر میکردم
جین : تا وقتی من 22 سالم بود میدونم کسی جرعت نمیکرد تو روش هم نگا کنه
ات : اووو...پس میگم چهرت خیلی اشناس
جین : ادامه بده
ات : خب...بعد تا یه هفته اصلا ندیدمش..من و داداشم جونگ کوک داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه که....
فلش بک از زبان ات****
خ..خونه...خونه اتیش گرفته
ات : اوما...ا..اپا
کوک : ات نزدیک نشو اسیب میبینی
ات :*گریه*
جونگ کوک اوپا خم شد و اشکام رو پاک کرد
کوک : گریه نکن...اوپا که نمرده فندق من
همینطور که داشت اشکام رو پاک میکرد...مردی گنده جونگ کوک رو گرفت
ات : اوپا! *داد*
کوک : ات فرار کن!*داد*
نامجون : سلام..ات شی
ات : ن..نامجون
کوک : حرومزاده
ات : از اوپا چی میخوای...داره چه اتفاقی میوفته
نامجون : خواسته زیادی نمیخوام...فقد...به موش ازمایشگاه نیاز دارم...ولی فکرش نمیکردم یه خرگوشم باهاش صید کنم
ات : چ...چی...
داشت میومد نزدیکم جونگ کوک خودشو از دست اون مرد ازاد کرد و اومد بغلم کرد
کوک : دست بهش بزنی دستاتو قلم میکنم
نامجون : انگار زبون خوش حالیتون نیس...
دست و پامونو با طناب بستن و مارو پشت ماشین انداختن
کوک : ات...
ات :....
کوک : نترس..چیزی نمیشه.اوپا کنارته
اومد نزدیکم و پیشونیشو رو پیشونیم گزاشت
کوک : فقد چشماتو ببند و دعا کن...از اوما و اپا بخوا کمکمون کنن
بعد از چند ساعت تا در باز شد..نامجون منو از دوتا دستام گرفت و به زمین میکشیدم و از طناب محکم و پلاستیکی دستام خونی شده بودن..جونگ کوکم اون مرد بلندش کرده بود
کوک : ح..حرومزاده...دستاش...
نامجون :.....
کوک :هوی حیوون! *داد* دستاش خونریزی کردن
نامجون : هر چقد دلت میخواد داد بزن
ات : ا..اوپا..من خوبم
کوک : ات *گریه*
جین : ر..رییس اینا کین؟
نامجون : دلیل نمیبینم بهت مربوط باشه..تو فقد اتاق رو اماده کن
ات : ا..از ما چی میخوای؟...چرا...چرا اوما و اپا رو کشتی.
نامجون : خفه شو..
ات : از اوپا چی میخوای...بزار بره..
نامجون :.....
ات : هی...جواب منو بده.
نامجون : توقع داری با این صدای ارومت بفهمم چی زر میزنی
ات :...
طناب رو به دستام محکمتر کرد که باعث شد از درد جیغ بزنم...به اون پسر جوون که روبه روم بود و راه میرفت خیره شدم
ات : ک..کمک
پایان فلش بک*******
جین : چطور ینی؟
ات : بامزه ای
جین :کی به کی میگه بامزه..جوجو...خب..بگو میشنوم
ات : خب...همه چی از شهر شروع شد...وقتی 15 سالم بود
فلش بک*******
ات
ات : واووو نامی تو فوقالعاده ای
نامجون : اینطور فکر میکنی؟
ات : من هیچ وقت نتونستم یه ازمایش بدون خرابکاری درست کنم...این خیلی عالیه بازم نشونم بده
نامجون : باید برم کار واسم پیش اومده
ات : اااا...بازم میای؟
نامجون : نمیدونم باید ببینم شرایط چطوره
ات : اوکی...فقد مواظب باش جونگ کوک نبینتت
نامجون : چرا؟
ات : مگه که تو یه خرخون حوصله سر بری•-•..و چصو هم هستی•-•
نامجون :*خنده*
ات : فک کنم الانه که بیاد با رفیقاش بیرون بود
نامجون : اوکی خدافظ
ات : خدافظ اوپا
پایان فلش بک******
جین : ی..یه لحظه تو باهاش دوست بودی؟
ات : اون چیزیه که بچگی فکر میکردم
جین : تا وقتی من 22 سالم بود میدونم کسی جرعت نمیکرد تو روش هم نگا کنه
ات : اووو...پس میگم چهرت خیلی اشناس
جین : ادامه بده
ات : خب...بعد تا یه هفته اصلا ندیدمش..من و داداشم جونگ کوک داشتیم از مدرسه برمیگشتیم خونه که....
فلش بک از زبان ات****
خ..خونه...خونه اتیش گرفته
ات : اوما...ا..اپا
کوک : ات نزدیک نشو اسیب میبینی
ات :*گریه*
جونگ کوک اوپا خم شد و اشکام رو پاک کرد
کوک : گریه نکن...اوپا که نمرده فندق من
همینطور که داشت اشکام رو پاک میکرد...مردی گنده جونگ کوک رو گرفت
ات : اوپا! *داد*
کوک : ات فرار کن!*داد*
نامجون : سلام..ات شی
ات : ن..نامجون
کوک : حرومزاده
ات : از اوپا چی میخوای...داره چه اتفاقی میوفته
نامجون : خواسته زیادی نمیخوام...فقد...به موش ازمایشگاه نیاز دارم...ولی فکرش نمیکردم یه خرگوشم باهاش صید کنم
ات : چ...چی...
داشت میومد نزدیکم جونگ کوک خودشو از دست اون مرد ازاد کرد و اومد بغلم کرد
کوک : دست بهش بزنی دستاتو قلم میکنم
نامجون : انگار زبون خوش حالیتون نیس...
دست و پامونو با طناب بستن و مارو پشت ماشین انداختن
کوک : ات...
ات :....
کوک : نترس..چیزی نمیشه.اوپا کنارته
اومد نزدیکم و پیشونیشو رو پیشونیم گزاشت
کوک : فقد چشماتو ببند و دعا کن...از اوما و اپا بخوا کمکمون کنن
بعد از چند ساعت تا در باز شد..نامجون منو از دوتا دستام گرفت و به زمین میکشیدم و از طناب محکم و پلاستیکی دستام خونی شده بودن..جونگ کوکم اون مرد بلندش کرده بود
کوک : ح..حرومزاده...دستاش...
نامجون :.....
کوک :هوی حیوون! *داد* دستاش خونریزی کردن
نامجون : هر چقد دلت میخواد داد بزن
ات : ا..اوپا..من خوبم
کوک : ات *گریه*
جین : ر..رییس اینا کین؟
نامجون : دلیل نمیبینم بهت مربوط باشه..تو فقد اتاق رو اماده کن
ات : ا..از ما چی میخوای؟...چرا...چرا اوما و اپا رو کشتی.
نامجون : خفه شو..
ات : از اوپا چی میخوای...بزار بره..
نامجون :.....
ات : هی...جواب منو بده.
نامجون : توقع داری با این صدای ارومت بفهمم چی زر میزنی
ات :...
طناب رو به دستام محکمتر کرد که باعث شد از درد جیغ بزنم...به اون پسر جوون که روبه روم بود و راه میرفت خیره شدم
ات : ک..کمک
پایان فلش بک*******
۵۵.۶k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.