part 10
جین
جین : هی چرا تموم کردی
ات : گفتم که...بقیشو خودت باید بفهمی
جین : امکان نداره...چجوری...
بلند شد و تکونی به لباسش داد
ات : واسم مهم نیس که الان چه شکلی دارم یا تحت تعقیبم یا حتی چه کسی میخواد منو بکشه...تنها چیزی که واسم مهمه نجات جونگ کوکه...
جین : پس..چرا اینجا اومدی
ات : فقد دنبال بوی غذا اومدم..و..دیگه دلم نمیخواد کسی به خاطر ازمایشات اون حرومزاده بمیره یا قربانیش بشه.
جین :......
ات : میدونم..حرف واسه گفتن نداری چند ساله فریب خورده بودین..ولی هنوز همه چی تموم نشده
جین : ه...هی
ات : هوم؟
جین : تو اینجا نمون
ات : چرا؟
جین : چند دقیقه دیگه میاد
ات :*شوکه* داشتی علکی اینجا نگهم میداشتی!
جین : حالا که بهت گفتم برو!
ات
صداهایی از بیرون میومد...چند نفرن؟...نه!..صدای ماشینه...رفتم زیر تختش
جین : هی گفتم...
ات : هیسس
جین :.....
نامجون : جین!...
جین :هوم؟
نامجون : جین! *داد*
جین : ب..بله بله اقا
نامجون : زوشی و جیهوپ کجان؟
جین : امروز ندیدمشون
نامجون : اون هرزه...نمیدونم ات رو گرفت یا نه
جین : اون گونه رو پیدا کردم!
با شنیدن حرفش نفسم بند اومد...ترسیدم
جین : خب...یه گونه دیگه بهم حمله کرده بود و....
نامجون : حرف بزن*عصبی*
جین : اون اومد داخل خونمو فقد به اون گونه حمله کرد...اون گونه رو فراری داد و نمیتونستم بگیرمش..بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم دیدم رو تختم دراز کشیدمو زخمای بدنم بخیه خورده...
نامجون : کی این اتفاق افتاد؟
جین : حدود..3 ساعت پیش
نامجون : هوم..خیلی خب...اگه خبری شد بهم اطلاع بده
جین : چشم
از اون زیر نگا کردم رف بیرون..بعد یکم صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم و داشت دور میشد
جین : هی ات!
ات : رفت
جین؛ اره رفت..زود باش برو
ات : امیدوارم دوباره ببینمت جین اوپا فقد بزار خواستمو بهت بگم
جین : بگو..
ات : کجا میتونم گونه هلی سطح ویژه رو پیدا کنم
جین : خب...مستقیم به سمت شرق میری اونجا هم چکارچیا کمترن ولی گونه ها خیلی بیشتر از اینجان
ات : ممنون و...
جین :.....
ات : اگه به ساختمون نامجون برگشتی و رفتی سمت زندانیا...برو و سعی کن با جونگ کوک حرف بزنی...درمورد من بهش بگو..میخوام بدونه که حالم خوبه میخوام بدونه که دوتامون نجات پیدا میکنیم
جین دستشو رو شونم گزاشت
جین : میگم...تو خیالت راحت باشه...اون عشق خواهر برادری شما بهم که 8 سال پیش دیدم...که اینطور داستانی داشته باشه قلب منو تیکه تیکه میکنه..تو مواظب خودت باش...برادرتو بسپار به من
ات :*لبخند* ممنون جین
جین : زود باش تا برنگشته اینم نیازت میشه
ات : قطبنما...
جین : اوهوم...الان زود باش برو تا برنگشته
از پنجره رفتم بیرون و از خونه جین دور شدم...مستقیم به سمت شرق رفتم
جین : هی چرا تموم کردی
ات : گفتم که...بقیشو خودت باید بفهمی
جین : امکان نداره...چجوری...
بلند شد و تکونی به لباسش داد
ات : واسم مهم نیس که الان چه شکلی دارم یا تحت تعقیبم یا حتی چه کسی میخواد منو بکشه...تنها چیزی که واسم مهمه نجات جونگ کوکه...
جین : پس..چرا اینجا اومدی
ات : فقد دنبال بوی غذا اومدم..و..دیگه دلم نمیخواد کسی به خاطر ازمایشات اون حرومزاده بمیره یا قربانیش بشه.
جین :......
ات : میدونم..حرف واسه گفتن نداری چند ساله فریب خورده بودین..ولی هنوز همه چی تموم نشده
جین : ه...هی
ات : هوم؟
جین : تو اینجا نمون
ات : چرا؟
جین : چند دقیقه دیگه میاد
ات :*شوکه* داشتی علکی اینجا نگهم میداشتی!
جین : حالا که بهت گفتم برو!
ات
صداهایی از بیرون میومد...چند نفرن؟...نه!..صدای ماشینه...رفتم زیر تختش
جین : هی گفتم...
ات : هیسس
جین :.....
نامجون : جین!...
جین :هوم؟
نامجون : جین! *داد*
جین : ب..بله بله اقا
نامجون : زوشی و جیهوپ کجان؟
جین : امروز ندیدمشون
نامجون : اون هرزه...نمیدونم ات رو گرفت یا نه
جین : اون گونه رو پیدا کردم!
با شنیدن حرفش نفسم بند اومد...ترسیدم
جین : خب...یه گونه دیگه بهم حمله کرده بود و....
نامجون : حرف بزن*عصبی*
جین : اون اومد داخل خونمو فقد به اون گونه حمله کرد...اون گونه رو فراری داد و نمیتونستم بگیرمش..بیهوش شدم و وقتی بیدار شدم دیدم رو تختم دراز کشیدمو زخمای بدنم بخیه خورده...
نامجون : کی این اتفاق افتاد؟
جین : حدود..3 ساعت پیش
نامجون : هوم..خیلی خب...اگه خبری شد بهم اطلاع بده
جین : چشم
از اون زیر نگا کردم رف بیرون..بعد یکم صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم و داشت دور میشد
جین : هی ات!
ات : رفت
جین؛ اره رفت..زود باش برو
ات : امیدوارم دوباره ببینمت جین اوپا فقد بزار خواستمو بهت بگم
جین : بگو..
ات : کجا میتونم گونه هلی سطح ویژه رو پیدا کنم
جین : خب...مستقیم به سمت شرق میری اونجا هم چکارچیا کمترن ولی گونه ها خیلی بیشتر از اینجان
ات : ممنون و...
جین :.....
ات : اگه به ساختمون نامجون برگشتی و رفتی سمت زندانیا...برو و سعی کن با جونگ کوک حرف بزنی...درمورد من بهش بگو..میخوام بدونه که حالم خوبه میخوام بدونه که دوتامون نجات پیدا میکنیم
جین دستشو رو شونم گزاشت
جین : میگم...تو خیالت راحت باشه...اون عشق خواهر برادری شما بهم که 8 سال پیش دیدم...که اینطور داستانی داشته باشه قلب منو تیکه تیکه میکنه..تو مواظب خودت باش...برادرتو بسپار به من
ات :*لبخند* ممنون جین
جین : زود باش تا برنگشته اینم نیازت میشه
ات : قطبنما...
جین : اوهوم...الان زود باش برو تا برنگشته
از پنجره رفتم بیرون و از خونه جین دور شدم...مستقیم به سمت شرق رفتم
۴۷.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.