نام رمان:عشق من بماش
نام رمان:عشق من بماش
نویسنده:نادیا عثمانی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۱۵۴
خلاصه:
سارا که دختر آزاد و بی قید و باریه برای فرار از خواستگارش از روی جهالت و شیطنت هاش وارد یه عشق و علاقه ی ناخوسته میشه
و در این راه با سختی های زیادی مواجه میشه از قبیله باند قاچاق مواد و اسلحه….
بخشی از رمان:
با گفتن خسته، نباشید. استاد، همگی دفتر و کتاب هاشون را بستند. من هم با بی حوصلگی جزوهام رو جمع کردم و همراه دوست هام از دانشگاه خارج شدم. – عه پس ماشینت کو؟ – با ماشین نیومدم امروز حال و حوصله نداشتم پیاده اومدم – ای بابا خیر سرم گفتم امروز می خوام حسابی با تو بگردم و خوش بگذرونم! چته حالا چرا پکری تو کلاس حواسم همش به تو بود انگار به زور نشوندنت سر کلاس درس، چیزی شده و ما خبر نداریم رفیق؟ -نه چیزی نیست فقط کمی بی حوصلم بیخیال. من و الهه بیش تر از دو سال است که با هم دیگر دوستیم از همون روز اول ورودم به دانشگاه باهاش آشنا شدم و خیلی زود با هم خو گرفتیم ای بگی نگی دختر خوبی بود که البته من خیلی دوستش دارم، پونه هم دوست لوس و نازنازی ماست که برام خیلی عزیزه عاطفه که دوست صمیمی همه ی ما بود و البته یه کمی ترسو یه کم که نه خیلی ترسو بود. همون طور که با پای پیاده مسافتی رو از دانشگاه تا جاده طی می کردیم چند جوون مزاحم که از کنارشون رد می شدیم به ما تیکه می پروندند ولی سعی می کردیم بی اعتنا باشیم الهه چند باری خواست جوابشون رو بده ولی هر بار عافطه مانع او می شد. طفلی می ترسید مشکلی چیزی پیش بیاد. حیف که من حال و حوصله ندارم وگر نه چنان حالیشون می کردم که فکر کنم تا عمر دارن دیگه مزاحم هیچ دختری نباشن اما شانس آوردند که فعلا حوصله خودمم نداشتم -الهه با اخم گفت: دیدی حالا اگر جناب عالی با ماشین تشریف آورده بودی این عوضی های کثافت جرات نمی کردن چیزی بارمون کنن، خنده ی آرومی کردم و گفتم: خب عزیزم حالا تو چرا داری حرص می خوری ولشون نکن برن بدرک.
در این هنگام که به جاده اصلی رسیدیم چون دیگه حال نداشتم پیاده روی کنم ترجیح دادم سوار تاکسی بشیم به تاکسی که اشاره کردم متوقف شد و هر چهار نفر عقب سوار شدیم راننده که سن و سال زیادی نداشت از آینه جلوایش چپ چپ نگاهمون کرد و با لبخند گفت: جلو جا هست ها اگر جا ندارید؟ عاطفه با اخم هایی بر هم رفته جواب داد: – نخیر ما جامون راحته شما بفرما راهت و برو آقا. هر سه به عاطفه خندیدیم و همون طور که نشسته بودیم دم گوش هم هی پیچ پیچ می کردیم و راننده فضول در حین رانندگی از آینه جلویی دیدمون می زد و حواسش به ما بود. الهه عصبی
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%85%d9%86-%d8%a8%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده:نادیا عثمانی
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۱۵۴
خلاصه:
سارا که دختر آزاد و بی قید و باریه برای فرار از خواستگارش از روی جهالت و شیطنت هاش وارد یه عشق و علاقه ی ناخوسته میشه
و در این راه با سختی های زیادی مواجه میشه از قبیله باند قاچاق مواد و اسلحه….
بخشی از رمان:
با گفتن خسته، نباشید. استاد، همگی دفتر و کتاب هاشون را بستند. من هم با بی حوصلگی جزوهام رو جمع کردم و همراه دوست هام از دانشگاه خارج شدم. – عه پس ماشینت کو؟ – با ماشین نیومدم امروز حال و حوصله نداشتم پیاده اومدم – ای بابا خیر سرم گفتم امروز می خوام حسابی با تو بگردم و خوش بگذرونم! چته حالا چرا پکری تو کلاس حواسم همش به تو بود انگار به زور نشوندنت سر کلاس درس، چیزی شده و ما خبر نداریم رفیق؟ -نه چیزی نیست فقط کمی بی حوصلم بیخیال. من و الهه بیش تر از دو سال است که با هم دیگر دوستیم از همون روز اول ورودم به دانشگاه باهاش آشنا شدم و خیلی زود با هم خو گرفتیم ای بگی نگی دختر خوبی بود که البته من خیلی دوستش دارم، پونه هم دوست لوس و نازنازی ماست که برام خیلی عزیزه عاطفه که دوست صمیمی همه ی ما بود و البته یه کمی ترسو یه کم که نه خیلی ترسو بود. همون طور که با پای پیاده مسافتی رو از دانشگاه تا جاده طی می کردیم چند جوون مزاحم که از کنارشون رد می شدیم به ما تیکه می پروندند ولی سعی می کردیم بی اعتنا باشیم الهه چند باری خواست جوابشون رو بده ولی هر بار عافطه مانع او می شد. طفلی می ترسید مشکلی چیزی پیش بیاد. حیف که من حال و حوصله ندارم وگر نه چنان حالیشون می کردم که فکر کنم تا عمر دارن دیگه مزاحم هیچ دختری نباشن اما شانس آوردند که فعلا حوصله خودمم نداشتم -الهه با اخم گفت: دیدی حالا اگر جناب عالی با ماشین تشریف آورده بودی این عوضی های کثافت جرات نمی کردن چیزی بارمون کنن، خنده ی آرومی کردم و گفتم: خب عزیزم حالا تو چرا داری حرص می خوری ولشون نکن برن بدرک.
در این هنگام که به جاده اصلی رسیدیم چون دیگه حال نداشتم پیاده روی کنم ترجیح دادم سوار تاکسی بشیم به تاکسی که اشاره کردم متوقف شد و هر چهار نفر عقب سوار شدیم راننده که سن و سال زیادی نداشت از آینه جلوایش چپ چپ نگاهمون کرد و با لبخند گفت: جلو جا هست ها اگر جا ندارید؟ عاطفه با اخم هایی بر هم رفته جواب داد: – نخیر ما جامون راحته شما بفرما راهت و برو آقا. هر سه به عاطفه خندیدیم و همون طور که نشسته بودیم دم گوش هم هی پیچ پیچ می کردیم و راننده فضول در حین رانندگی از آینه جلویی دیدمون می زد و حواسش به ما بود. الهه عصبی
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%85%d9%86-%d8%a8%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.