پارت سی و چهار
پارت سی و چهار
-هوم؟
~تو احیانا....کسی رو دوس داری؟
-چییییی؟
~چته؟ یه سوال پرسیدم...مهو نی، جوابم رو گرفتم
-خب...چرا یهو اینو میپرسی؟ *هول*
~چته مرد؟...خب چند وقته که رفتارت عجیب شده
-خـ...خب از کجا معلوم که عاشق شدم؟
~من که نگفتم عاشق شدییی...فقط سوال کردم...خودت خودتو لو دادی
-نه منظورم اینه که شلید ناراحتم یا خوشحالم یا یه چیز دیگه
~خب ببین من خودم با کوک اینطوری بودم...اون اوایل کوک باهام سرد بود اما بعدش حرکاتش عجیب شد و وقتی باهاش حرف میزدم هنگ بود. هر وقت هم که میرفتم جایی یا اینکه بیرون بودم به یه بهونه ای بهم زنگ میزد.
-خـ...خب من اینجوری نیستم
~اره دقیقا.....تو صد برابر بدتری
-عههه
~انتی اگه نمیومدم اویزونش شده بودی
-فقط میخواستم مواظبش باشم
~خب باشه ولی تـ....مواظبشششش؟! فقط کوک و جیمین بودن، با کوک نبودی قطعا...پس کس دیگه ای جز جیمین اونجا نبووووود
-چـ...چی؟... نه نه اشتبا.....تهیوووووونگ
بعله...دوباره تهیونگ فرار کرد...لنتی یه آتو میاد دستش مثل فشنگ در میره.
دوئیدم رفتم دنبالش که رسیدیم به چادرا
&یا خدا
~بچه هاااااااااا
-تهیوووووونگ، خفه شوووووووووو!
تهیونگ اومد جلو یوگیوم
~یونگ...یه خبر خوب...یونگی عاشـ....
-ببند دهنتو نکبتتتتتت!
که یونگی دوباره دهن تهیونگ رو گرفت
&چتونه؟
✓یونگی چی؟
-هیچییییی
؛ هایییییییییی
-عه سلـ...
لامصب انسانه یا موشششش؟
~جیمینننننننن
دوباره طرف جیمین حمله ور شد که یونگی باز گرفتتش
+چه مرگتونه؟!
؛ ته ته...اره؟
تهیونگ با سر حرف کوک رو تائید کرد
؛ یسسسسسسسس، گفتم کههههه!
-«هانننن؟ این دوتا کثافت باهم هماهنگ کردننننن؟!»
-کوک تو رو خداااا
؛ باشه بابا...فقط میخواستم مطمئن بشم *ذوق*
+مثل ادم حرف بزنید منم بفهمم خبببب
-نیـ...نیازی نیست بفهمی
+ایش.....گفتم که*اخرش رو در گوش کوک گفت*
؛ بابا تو خیلی خری
+من میرم پیش بچه ها اصن
ویو جیمین
خلاصه یه یه ربعی نشستیم حرف زدیم.
ساعت نزدیکای شش اینا بود که بلند شدیم رفتیم قدم بزنیم. کوک و ته ته و یونگی عقب تر از همه داشتن میومدن....بهم بر خورده بود، انگار اضافیم. رفتم پیششون و باهاشون هم قدم شدم
+چی کار میکنید؟
-هیـ...هیچی
~داشتیم حرف میزدیم
+خب راجب چی؟
؛ مهم نی
+خیله خب باشه
به قدمام سرعت دادم و برگشتم پیش کای.
رسیدیم به یه جای خیلی قشنگ و وایسادیم تا منظره رو ببینیم و عکس بگیریم. نشسته بودم زیر یه درخت تا بچه ها عکساشونو بگیرن و بریم که...
-چیکار میکنی؟
+مشخص نیست؟
-خب نه منظورم اینه که چرا تنهایی؟
+چون بقیه سرگرم کارای خودشونن
-خب من که کاری ندارم...چرا نیومدی پیش من؟
نشست کنارم و نگام کرد. منم نگاهمو دادم بهش
+چون جناب عالی هم پیش دوستای جدیدت بودی *حالت مسخره و تیکه*
نظررررر؟ ❤
-هوم؟
~تو احیانا....کسی رو دوس داری؟
-چییییی؟
~چته؟ یه سوال پرسیدم...مهو نی، جوابم رو گرفتم
-خب...چرا یهو اینو میپرسی؟ *هول*
~چته مرد؟...خب چند وقته که رفتارت عجیب شده
-خـ...خب از کجا معلوم که عاشق شدم؟
~من که نگفتم عاشق شدییی...فقط سوال کردم...خودت خودتو لو دادی
-نه منظورم اینه که شلید ناراحتم یا خوشحالم یا یه چیز دیگه
~خب ببین من خودم با کوک اینطوری بودم...اون اوایل کوک باهام سرد بود اما بعدش حرکاتش عجیب شد و وقتی باهاش حرف میزدم هنگ بود. هر وقت هم که میرفتم جایی یا اینکه بیرون بودم به یه بهونه ای بهم زنگ میزد.
-خـ...خب من اینجوری نیستم
~اره دقیقا.....تو صد برابر بدتری
-عههه
~انتی اگه نمیومدم اویزونش شده بودی
-فقط میخواستم مواظبش باشم
~خب باشه ولی تـ....مواظبشششش؟! فقط کوک و جیمین بودن، با کوک نبودی قطعا...پس کس دیگه ای جز جیمین اونجا نبووووود
-چـ...چی؟... نه نه اشتبا.....تهیوووووونگ
بعله...دوباره تهیونگ فرار کرد...لنتی یه آتو میاد دستش مثل فشنگ در میره.
دوئیدم رفتم دنبالش که رسیدیم به چادرا
&یا خدا
~بچه هاااااااااا
-تهیوووووونگ، خفه شوووووووووو!
تهیونگ اومد جلو یوگیوم
~یونگ...یه خبر خوب...یونگی عاشـ....
-ببند دهنتو نکبتتتتتت!
که یونگی دوباره دهن تهیونگ رو گرفت
&چتونه؟
✓یونگی چی؟
-هیچییییی
؛ هایییییییییی
-عه سلـ...
لامصب انسانه یا موشششش؟
~جیمینننننننن
دوباره طرف جیمین حمله ور شد که یونگی باز گرفتتش
+چه مرگتونه؟!
؛ ته ته...اره؟
تهیونگ با سر حرف کوک رو تائید کرد
؛ یسسسسسسسس، گفتم کههههه!
-«هانننن؟ این دوتا کثافت باهم هماهنگ کردننننن؟!»
-کوک تو رو خداااا
؛ باشه بابا...فقط میخواستم مطمئن بشم *ذوق*
+مثل ادم حرف بزنید منم بفهمم خبببب
-نیـ...نیازی نیست بفهمی
+ایش.....گفتم که*اخرش رو در گوش کوک گفت*
؛ بابا تو خیلی خری
+من میرم پیش بچه ها اصن
ویو جیمین
خلاصه یه یه ربعی نشستیم حرف زدیم.
ساعت نزدیکای شش اینا بود که بلند شدیم رفتیم قدم بزنیم. کوک و ته ته و یونگی عقب تر از همه داشتن میومدن....بهم بر خورده بود، انگار اضافیم. رفتم پیششون و باهاشون هم قدم شدم
+چی کار میکنید؟
-هیـ...هیچی
~داشتیم حرف میزدیم
+خب راجب چی؟
؛ مهم نی
+خیله خب باشه
به قدمام سرعت دادم و برگشتم پیش کای.
رسیدیم به یه جای خیلی قشنگ و وایسادیم تا منظره رو ببینیم و عکس بگیریم. نشسته بودم زیر یه درخت تا بچه ها عکساشونو بگیرن و بریم که...
-چیکار میکنی؟
+مشخص نیست؟
-خب نه منظورم اینه که چرا تنهایی؟
+چون بقیه سرگرم کارای خودشونن
-خب من که کاری ندارم...چرا نیومدی پیش من؟
نشست کنارم و نگام کرد. منم نگاهمو دادم بهش
+چون جناب عالی هم پیش دوستای جدیدت بودی *حالت مسخره و تیکه*
نظررررر؟ ❤
۶.۷k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.