پارت سی و سه
پارت سی و سه
ویو کوک
امروز روز دوم بود و قرار بود بریم بگردیم...البته اینا گشاد تر از این حرفا بودم. خلاصه از چادرا دور شدیم و رفتیم یه جایی که درختای کمتری داشت و تقریبا صاف بود.
دیان و یونگوک زیر انداز انداختن و کای و یوگیوم و فابیان هم رفتن چون جمع کنن.
من قبلا اینجا اونده بودم و میدونستم جلوتر از ما یه دَکه هست که میتونیم اب و الکل بگیریم (الکل اتش)
پس من و جیمین هم میخواستم بریم الکل و اینا بگیریم که...
-وایسا وایسا
؛+چیه؟
-منم باهاتون میام
+برو گمشووو
؛ نخیر نمیشه...میخوام با هیونگم تنها باشم
~بیا بریم بابا وقت گیر اوردی؟
-بریم بابا چیه؟! اینا دوباره میرن گم و گور میشن...مخصوصا این که بدتر از کوکه
+مگه چندسالمه که اینطوری میکنی؟
-بهت گفتم هرجا بری میام
+الان که کوک باهامهههه
-اینم که خودش گم و گور میشه
؛ عهههه
~بیا بریممممم...بچه که نیستن
-..... پس مراقب باشیدا!
+باشه برووو
باهزار جور بدبختی از دست بونگی در رفتیم و وسطای راه...
؛ میگم هیونگ
+جونم؟
؛ یونگی هیونگ خیلی روت حساس نیست؟
+نه فقط حس ریئاست داره (درست نوشتم؟)
؛ ولی جوری که روت حساسه تعیونگ رو من حساس نیستا *شیطونی*
+چی میخوای بگی؟
؛ هیچی فقط میگم که...به نظرت...یونگی هیونگ...دوست داره؟ *شیطونی*
+چییی؟ عمرااااااا!!
؛ ولی بهش فکر کن...تهیونگ میگه که یونگی خیلی بیتابی میکرد...اما نه واسه من، واسه تو
+هوم؟
؛ میگه وقتی من رفتم انقدر بیتاب نبود، اما وقتی تو رفتی بغض کرده بوده و خیییلی بیتاب بوده
+خب...بهم گفت که الان که هم تیمی هستیم همتون برا من مهمید و فلان و فلان
؛ ولی جیمینا...هر چقدر هم که ما برا یونگی مهم باشیم تو یه جایگاه دیگه ای براش داری
+اره معلومه...از همتون پایین ترم
؛ نه احمق...تو براش با ارزش تری اتفاقا
+کی گفته؟
؛ نیازی به گفتن نیست...داریم میبینیم
+پس مشکل بینایی دارید
؛ جیمین شیییی...میشه یه ذره چشاتو باز کنی و بهتر ببینی؟.....تو انگار واقعا براش جور دیگه ای مهمی
+کوک......میشه بس کنی؟، من نمیخوام برا کسی مهم باشم و کسی دوسم داشته باشه.....علاقه ای هم ندارم که چشمامو بیشتر باز کنم...تا وقتی بتونم درست بشنوم کافیه
؛ اگه میتونستی درست بشنوی که صدای قلبش که واسه تو اوج میگرفت و میکوبید رو میشنیدی
+اگه نشنیدم به این معنیه که هیچ قلبی برای من نتپیده
چند لحظه به هم بگاه کردیم و به راهم ادامه دادم و بیخیال بحث با کوک شدم
ویو تهیونگ
داشتم با یونگی اطراف چادرا قدم میزدم تا جیمین و کوک بیان...با کوک هماهنگ کرده بودم که حرف جیمین رو پیش بکشم و واکنشش رو ببینم و اگه شده از زیر زبونش حرف بکشم
~میگم...
-هوم...؟
نظرررر؟ 😁❤
ویو کوک
امروز روز دوم بود و قرار بود بریم بگردیم...البته اینا گشاد تر از این حرفا بودم. خلاصه از چادرا دور شدیم و رفتیم یه جایی که درختای کمتری داشت و تقریبا صاف بود.
دیان و یونگوک زیر انداز انداختن و کای و یوگیوم و فابیان هم رفتن چون جمع کنن.
من قبلا اینجا اونده بودم و میدونستم جلوتر از ما یه دَکه هست که میتونیم اب و الکل بگیریم (الکل اتش)
پس من و جیمین هم میخواستم بریم الکل و اینا بگیریم که...
-وایسا وایسا
؛+چیه؟
-منم باهاتون میام
+برو گمشووو
؛ نخیر نمیشه...میخوام با هیونگم تنها باشم
~بیا بریم بابا وقت گیر اوردی؟
-بریم بابا چیه؟! اینا دوباره میرن گم و گور میشن...مخصوصا این که بدتر از کوکه
+مگه چندسالمه که اینطوری میکنی؟
-بهت گفتم هرجا بری میام
+الان که کوک باهامهههه
-اینم که خودش گم و گور میشه
؛ عهههه
~بیا بریممممم...بچه که نیستن
-..... پس مراقب باشیدا!
+باشه برووو
باهزار جور بدبختی از دست بونگی در رفتیم و وسطای راه...
؛ میگم هیونگ
+جونم؟
؛ یونگی هیونگ خیلی روت حساس نیست؟
+نه فقط حس ریئاست داره (درست نوشتم؟)
؛ ولی جوری که روت حساسه تعیونگ رو من حساس نیستا *شیطونی*
+چی میخوای بگی؟
؛ هیچی فقط میگم که...به نظرت...یونگی هیونگ...دوست داره؟ *شیطونی*
+چییی؟ عمرااااااا!!
؛ ولی بهش فکر کن...تهیونگ میگه که یونگی خیلی بیتابی میکرد...اما نه واسه من، واسه تو
+هوم؟
؛ میگه وقتی من رفتم انقدر بیتاب نبود، اما وقتی تو رفتی بغض کرده بوده و خیییلی بیتاب بوده
+خب...بهم گفت که الان که هم تیمی هستیم همتون برا من مهمید و فلان و فلان
؛ ولی جیمینا...هر چقدر هم که ما برا یونگی مهم باشیم تو یه جایگاه دیگه ای براش داری
+اره معلومه...از همتون پایین ترم
؛ نه احمق...تو براش با ارزش تری اتفاقا
+کی گفته؟
؛ نیازی به گفتن نیست...داریم میبینیم
+پس مشکل بینایی دارید
؛ جیمین شیییی...میشه یه ذره چشاتو باز کنی و بهتر ببینی؟.....تو انگار واقعا براش جور دیگه ای مهمی
+کوک......میشه بس کنی؟، من نمیخوام برا کسی مهم باشم و کسی دوسم داشته باشه.....علاقه ای هم ندارم که چشمامو بیشتر باز کنم...تا وقتی بتونم درست بشنوم کافیه
؛ اگه میتونستی درست بشنوی که صدای قلبش که واسه تو اوج میگرفت و میکوبید رو میشنیدی
+اگه نشنیدم به این معنیه که هیچ قلبی برای من نتپیده
چند لحظه به هم بگاه کردیم و به راهم ادامه دادم و بیخیال بحث با کوک شدم
ویو تهیونگ
داشتم با یونگی اطراف چادرا قدم میزدم تا جیمین و کوک بیان...با کوک هماهنگ کرده بودم که حرف جیمین رو پیش بکشم و واکنشش رو ببینم و اگه شده از زیر زبونش حرف بکشم
~میگم...
-هوم...؟
نظرررر؟ 😁❤
۶.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.