پارت سی و پنج
پارت سی و پنج
-دوستای جدیدم؟ *گیج*
+اره دیگه....کوک و ته ته
-اهااا...تو به اونا حسودی کردی؟ *خنده*
+حسودی چیه؟... شماها همش منو نادیده میگیرید و جوری باهام رفتار میکنید انگار اضافَم
-چـ..چی؟...نه این چه حرفیه؟
+اصن مهم نیست...من میخوام برم تو چادر
-ا..اخه...
+بچه هااااااا
«بلند شد و از پیش یونگی رفت»
-«چرا نمیفهمم چِشه؟...واقعا همچین حسی داره؟ اینطوری که شانسی ندارم»
ویو جیمین
بچه ها قبول نکردن و خواستن برن بگردن...اصن مگه تنها باشم چی میشه؟ مگه بچم؟...مهم نیست...راه افتادم طرف چادر و تو راه با خودم حرف میزدم *منظورش ذهنشه*
+«نمیدونم چم شده...اون از دیروز که بعد اون اتفاق قلبم داشت میومد تو حلقم، اینم از الان که حسودی کردم...واقعا چم شده؟ چرا باید بهشون حسودی کنم؟...به این حسودی نمیکنم که اون سه تا باهم جور شدن...به این حسودی میکنم که...که یونگی با من مثل اونا نیست...مطمئنم حرفاشون راجب اون شب هم دروغه» انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدم دم چادرا. رفتم تو و دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و چشامو بستم یه پنج دقیقه همونجوری بودم که احساس کردم از پشت یه دستی دور کمرم حلقه شد....خیلی حس خوبی داشت اما....کی بود؟
ترسیدم....اومدم سریع بلندشم که منو دوباره خوابوند
-بخواب...*خمار*
+تـ...تو...کی..اومدی؟
-گفتم بخواب
+اومدم اینجا که ازتون دور باشم
-باشه ولی منم اومدم که بهت نزدیک باشم
+من نمیخوام
-مگه مهمه؟
+نیست؟
-تا وقتی که نفهمم حالت هنوز خوب نشده، نه مهم نیست
+ولی من خوبم
-هه، دروغ گو.....هنوز نمیخوای بگی چته؟
+گفتم
-اها اینکه حسودی کردی؟
+یونگیااااااا
-باشه بابا جوجه، عصبی نشو *خنده*
+«جـ..جوجه؟...وای شت، چرا ضربان قلب گرفتم؟ اینجوری ممکنه بفهمـ...وایسا چی رو بفهمه؟ چرا چرت و پرت میگی؟ هوففف اروم باش پسر»
+مـ...من فقط ناراحتم که باهام اینجوری میکنید
-باشه بابا ببخشید دیگه
+تو چرا عذر میخوایی؟ تو که از اواش اینجوری بودی *ناراحت*
-مننننن؟!...من که انقدر نگرانتم انقدر حواسم بهت هست
+هه...دیدی برات مهمم *خنده*
-چی؟...نه نه... من...منظورم چیز بود...چیز...
+منظورت چیزه؟ *خنده* هه هه
-«ساکت موندم و فقط لبخند زدم...صدای خنده هاش از کل زندگیم قشنگ تره...همین که الان میخندی خیلی خوبه جوجه قناری»
+چیه؟... چرا ساکت موندی؟...*لبخند*
-هیچی...فقط خوشحالم که میخندی
+«این لنتی....چی کار داره میکنه؟...چرا هر بار تپش قلب میگیرم؟»
+خـ...خب...
-حالا که حالت خوب شد میرم *لبخند*
از چادر رفتم بیرون که یهو....
چیشدددد؟ به نظرتون زندس؟ سالمه؟ یهو چیشد؟
نظر❤
شرط داره:
لایک: 20
کامنت: 25
فالو: 2
-دوستای جدیدم؟ *گیج*
+اره دیگه....کوک و ته ته
-اهااا...تو به اونا حسودی کردی؟ *خنده*
+حسودی چیه؟... شماها همش منو نادیده میگیرید و جوری باهام رفتار میکنید انگار اضافَم
-چـ..چی؟...نه این چه حرفیه؟
+اصن مهم نیست...من میخوام برم تو چادر
-ا..اخه...
+بچه هااااااا
«بلند شد و از پیش یونگی رفت»
-«چرا نمیفهمم چِشه؟...واقعا همچین حسی داره؟ اینطوری که شانسی ندارم»
ویو جیمین
بچه ها قبول نکردن و خواستن برن بگردن...اصن مگه تنها باشم چی میشه؟ مگه بچم؟...مهم نیست...راه افتادم طرف چادر و تو راه با خودم حرف میزدم *منظورش ذهنشه*
+«نمیدونم چم شده...اون از دیروز که بعد اون اتفاق قلبم داشت میومد تو حلقم، اینم از الان که حسودی کردم...واقعا چم شده؟ چرا باید بهشون حسودی کنم؟...به این حسودی نمیکنم که اون سه تا باهم جور شدن...به این حسودی میکنم که...که یونگی با من مثل اونا نیست...مطمئنم حرفاشون راجب اون شب هم دروغه» انقدر فکر کردم که نفهمیدم کی رسیدم دم چادرا. رفتم تو و دراز کشیدم و پتو رو انداختم روم و چشامو بستم یه پنج دقیقه همونجوری بودم که احساس کردم از پشت یه دستی دور کمرم حلقه شد....خیلی حس خوبی داشت اما....کی بود؟
ترسیدم....اومدم سریع بلندشم که منو دوباره خوابوند
-بخواب...*خمار*
+تـ...تو...کی..اومدی؟
-گفتم بخواب
+اومدم اینجا که ازتون دور باشم
-باشه ولی منم اومدم که بهت نزدیک باشم
+من نمیخوام
-مگه مهمه؟
+نیست؟
-تا وقتی که نفهمم حالت هنوز خوب نشده، نه مهم نیست
+ولی من خوبم
-هه، دروغ گو.....هنوز نمیخوای بگی چته؟
+گفتم
-اها اینکه حسودی کردی؟
+یونگیااااااا
-باشه بابا جوجه، عصبی نشو *خنده*
+«جـ..جوجه؟...وای شت، چرا ضربان قلب گرفتم؟ اینجوری ممکنه بفهمـ...وایسا چی رو بفهمه؟ چرا چرت و پرت میگی؟ هوففف اروم باش پسر»
+مـ...من فقط ناراحتم که باهام اینجوری میکنید
-باشه بابا ببخشید دیگه
+تو چرا عذر میخوایی؟ تو که از اواش اینجوری بودی *ناراحت*
-مننننن؟!...من که انقدر نگرانتم انقدر حواسم بهت هست
+هه...دیدی برات مهمم *خنده*
-چی؟...نه نه... من...منظورم چیز بود...چیز...
+منظورت چیزه؟ *خنده* هه هه
-«ساکت موندم و فقط لبخند زدم...صدای خنده هاش از کل زندگیم قشنگ تره...همین که الان میخندی خیلی خوبه جوجه قناری»
+چیه؟... چرا ساکت موندی؟...*لبخند*
-هیچی...فقط خوشحالم که میخندی
+«این لنتی....چی کار داره میکنه؟...چرا هر بار تپش قلب میگیرم؟»
+خـ...خب...
-حالا که حالت خوب شد میرم *لبخند*
از چادر رفتم بیرون که یهو....
چیشدددد؟ به نظرتون زندس؟ سالمه؟ یهو چیشد؟
نظر❤
شرط داره:
لایک: 20
کامنت: 25
فالو: 2
۱۰.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.