"عشق و نفرت"
"عشق و نفرت"
part:⁷
[فردا]
~اونیییی
+چته
~اوپا تهیون یکم دیگه میاد دنبالت برین خرید
+نمیخوام
~مجبوری بری
+تو برووووو
~پا شو ببینمممم مگه من قراره عروس شم؟
+هوف باشه
پس از صبحانه رفتم حاضر شدم[اسلاید دوم]
اومدم پایین دیدم اومده منتظرم وایستاده
+اومدی
@بله...بریم؟
+بریم
@شنیدم این مغازه لباس عروساش بهترینن
+واقعاً؟
@اوهوم
+پس بریم از اینجا بخریم
@باشه
رفتن و یه لباس عروسی انتخاب کردن و ا.ت پوشید[اسلاید سوم]
+چطوره؟
@اووووو شبیه پرنسسا شدی خیلی بهت میاد همینو برمیداریم
+باشه
بعد از لباس عروسی ا.ت رفتن واسه تهیون هم کت و شلوار خریدن و یکمم خریدای دیگه کردن و بعد از یه نوشیدنی رفتن و تهیون ا.ت رو رسوند خونشون
+خدافظ
@خدافظ
~چطور بود خوش گذشت؟
+یاااا... ترسیدم بذا برسم بعد سوال پیچم کن
~آیش بدو لباساتو عوض کن بیا تعریف کن همه چیو
+باشه
رفتم و یه لباس و شلوار راحتی پوشیدم و اومدم و بهشون تعریف کردم چیا خریدیم و کجاها رفتیم
~اووو پس خوش گذشته
+بد نبود
×دخترم الان خسته ای حتماً واست شام نگه داشتیم برو بخور بعدش بخواب
+باشه ممنون
رفتم شاممو خوردم و وقتی داشتم میرفتم سمت اتاقم دیدم به گوشیم پیام اومد باز کردم جین بود
_میتونی بیای جلوی کتابخونه استارفیلد؟
+باشه کی بیام؟
_الان
+دارم میام
حوصله نداشتم لباس دیگه ای بپوشم همونی که برا خرید با تهیون پوشیده بودم رو پوشیدم و فوری رفتم سمت کتابخونه
+سلام
_سلام
+کارم داشتی؟
_اره...راستش امروز اومدم کتابخونه و یه کتاب برداشتم و داشتم میخوندمش به نظرم جالبه و یه کتاب هم درمورد آشپزی دیدم خواستم برات بخرم چون به نظرم بعد ازدواجتون به دردت میخوره
+آها...باشه ممنون
کتابارو داد
_راستی ازدواجتونم تبریک میگم(لبخند)
+ممنون
داشت میرفت
+جین
برگشت
_بله
+بابت تنفرت...باید بگم که...
_هیچی نگو همه چیو داداشم بهم گفت
+پس ینی فهمیدی که منم نمیخواستم با داداشت ازدواج کنم و هردو خانواده هامون از قبل باهم برنامه ریزی کردن؟
_چی؟
+مگه بهت نگفت؟
_به من گفت قصد داشتی منو بازی بدی و ازم متنفری و اون خواست قبل از اینکه ما باهم باشیم باهات ازدواج کنه
+(چشاش گرد شد)
+چیییی
_مگه این حقیقت نبود؟
+همش دروغه منم الان دارم اینارو میشنوم
_واقعا؟
+اوهوم
_خب...دیگه نمیشه کاری کرد تو داری ازدواج میکنی
+آره ولی با کسی که هیچ حسی بهش ندارم
کم کم داشت گریش میگرفت
جین حرفی نزد و اومد ا.ت رو بغل کرد
_ببخشید راجع بهت زود قضاوت کردم
+اشکال نداره...(از بغل جین اومد بیرون)من دیگه میرم
_باشه خدافظ
+خدافظ
خب این پارتو طولانی نوشتم چون شاید یکی دو روز نباشم شایدم باشم معلوم نیس
ادامه دارد...
برا پارت بعدی ۶ لایک و ۸۰ فالوور
#فیک_بی_تی_اس
part:⁷
[فردا]
~اونیییی
+چته
~اوپا تهیون یکم دیگه میاد دنبالت برین خرید
+نمیخوام
~مجبوری بری
+تو برووووو
~پا شو ببینمممم مگه من قراره عروس شم؟
+هوف باشه
پس از صبحانه رفتم حاضر شدم[اسلاید دوم]
اومدم پایین دیدم اومده منتظرم وایستاده
+اومدی
@بله...بریم؟
+بریم
@شنیدم این مغازه لباس عروساش بهترینن
+واقعاً؟
@اوهوم
+پس بریم از اینجا بخریم
@باشه
رفتن و یه لباس عروسی انتخاب کردن و ا.ت پوشید[اسلاید سوم]
+چطوره؟
@اووووو شبیه پرنسسا شدی خیلی بهت میاد همینو برمیداریم
+باشه
بعد از لباس عروسی ا.ت رفتن واسه تهیون هم کت و شلوار خریدن و یکمم خریدای دیگه کردن و بعد از یه نوشیدنی رفتن و تهیون ا.ت رو رسوند خونشون
+خدافظ
@خدافظ
~چطور بود خوش گذشت؟
+یاااا... ترسیدم بذا برسم بعد سوال پیچم کن
~آیش بدو لباساتو عوض کن بیا تعریف کن همه چیو
+باشه
رفتم و یه لباس و شلوار راحتی پوشیدم و اومدم و بهشون تعریف کردم چیا خریدیم و کجاها رفتیم
~اووو پس خوش گذشته
+بد نبود
×دخترم الان خسته ای حتماً واست شام نگه داشتیم برو بخور بعدش بخواب
+باشه ممنون
رفتم شاممو خوردم و وقتی داشتم میرفتم سمت اتاقم دیدم به گوشیم پیام اومد باز کردم جین بود
_میتونی بیای جلوی کتابخونه استارفیلد؟
+باشه کی بیام؟
_الان
+دارم میام
حوصله نداشتم لباس دیگه ای بپوشم همونی که برا خرید با تهیون پوشیده بودم رو پوشیدم و فوری رفتم سمت کتابخونه
+سلام
_سلام
+کارم داشتی؟
_اره...راستش امروز اومدم کتابخونه و یه کتاب برداشتم و داشتم میخوندمش به نظرم جالبه و یه کتاب هم درمورد آشپزی دیدم خواستم برات بخرم چون به نظرم بعد ازدواجتون به دردت میخوره
+آها...باشه ممنون
کتابارو داد
_راستی ازدواجتونم تبریک میگم(لبخند)
+ممنون
داشت میرفت
+جین
برگشت
_بله
+بابت تنفرت...باید بگم که...
_هیچی نگو همه چیو داداشم بهم گفت
+پس ینی فهمیدی که منم نمیخواستم با داداشت ازدواج کنم و هردو خانواده هامون از قبل باهم برنامه ریزی کردن؟
_چی؟
+مگه بهت نگفت؟
_به من گفت قصد داشتی منو بازی بدی و ازم متنفری و اون خواست قبل از اینکه ما باهم باشیم باهات ازدواج کنه
+(چشاش گرد شد)
+چیییی
_مگه این حقیقت نبود؟
+همش دروغه منم الان دارم اینارو میشنوم
_واقعا؟
+اوهوم
_خب...دیگه نمیشه کاری کرد تو داری ازدواج میکنی
+آره ولی با کسی که هیچ حسی بهش ندارم
کم کم داشت گریش میگرفت
جین حرفی نزد و اومد ا.ت رو بغل کرد
_ببخشید راجع بهت زود قضاوت کردم
+اشکال نداره...(از بغل جین اومد بیرون)من دیگه میرم
_باشه خدافظ
+خدافظ
خب این پارتو طولانی نوشتم چون شاید یکی دو روز نباشم شایدم باشم معلوم نیس
ادامه دارد...
برا پارت بعدی ۶ لایک و ۸۰ فالوور
#فیک_بی_تی_اس
۱۱.۱k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.