*Dance in the sunset*PT8
کل کلاس برام دست زدن و بغلم کردن از همشون تشکر کردم.رفتم سمت تهیونگ و دوستاش و از اون دوتا هم تشکر کردم...قرار شد که امروز باهم ناهار بیرم بیرون.رفتیم سمت خوابگاهو اماده شدیم و بعدش با ماشینی که کمپانی برامون اماده کرده بود رفتیم سمت یکی از رستوران های خیلی خوب.پاده شدیم رفتیم توی رستوران و نشستیم غذامونو سفارش دادیم همینطوری داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم هیونا نیست گفتم
+کسی هیونا رو ندیده؟
مینهی:چطور؟
+اخه نیستش...
یونا:فک کنم توی محوطه ی بیرونه
+الان میام.با اجازه
از جام بلند شدمو رفتم توی محوطه ی بیرون که دیدم هیونا روی پله نشسته.
+هیونا؟
هیونا:هوم
+چرا اینجایی؟
هیونا:باید جواب پس بدم.تو برو جشن بگیر.چون متونی دبیو هم بکنی با اینکار...
+اخه.
هیونا:برو ا/ت برو
بغضش ترکید نشستم کنارش و گفتم
+هیی چی شد یهو
هیونا:هیچی...فق(اشکاشو با دستاش پاک کرد)
+یعنی چی هیچی...
هیونا:من...من...توی باله افتضاهم
+تو!برو بابا خیلی خوب میرقصی.
هیونا:من...من فقط میخواستم خانوادمو سر بلند کنم
+منظورت چیه؟
هیونا:من به زور خانوادم مجبور شدم کاراموز باله بشم.درواقع میخواستم برم و ایدل بشم...
+خب اونا که در هر حال سر بلند میشدن
هیونا:مامانم..اون نذاشت عقیده نداشت که بتونم و گفت برم باله...
+هی...مشکلی نیست.تو هنوزم وقت داری بری کاراموز بشی
هیونا:میدونم...ولی
+خانوادت...خودشون وقتی دخترشون رو روی استیج دیدن میفهمن
هیونا:(خنده)
+پاشو پاشو بریم پیش بقیه
هیونا:باش
باهم رفتیم تو و رفتیم پیش بقیه.غذاهارو اورده بودن که یونا گفت
یونا:کجا بودین کلی منتظر موندیم و غذا نخوردیم
+(ببخشید.)
نشستیم سر میز غذامونو خوردیم که اقای پارک(جیمین و میگه)
جیمین:کسی از رقصنده ی شب چیزی فهمیده؟
+رقصده ی شب؟!
جیمین:اوهوم یه فیلم وایرال شده که دیشب ساعت دو صبح یه دختر با لباسای سیاه داشته توی خیابون میرقصیده.و جالبیش اینه که حتی کفشاش هم کفشای باله نبودن ولی اونقدر خوب میرقصیده که غیر قابل توصیفه.
بعد از حرفش توی فکر فرو رفتم.نکنه دیشبب ینفر ازم فیلم گرفته باشه
-اووو چه جالب خیلی مخوام بدونم کی بوده
مینهی:منم همینطور
غذمونو حساب کردیم و برشگتیم خوابگاه که تهیونگ رو به من گفت
-ا/ت تا شب وسایلاتو جمع کن برای فردا صبح بلیت گرفتم ساعت پنج صبح.میام دنبالت
+باشه ته ته(همه رفته بودن)
+خدافظ
-خدافظ
رفتم توی خوابگاه و روی تختم نشستم که مینهی گفت
مینهی:انی.توی الان بری پاریس تا یک ماه نمیای درسته؟
+اره چطور؟
ریوجین:حتما همونجا دبیو هم میکنی...
+دلم براتون تنگ میشه مطمئن باشین زیاد میام پیشتون
+حالا کمکم کنید وسایلمو جمع کنم
مینهی:باش
بچه ها بهم کمک کردن تا وسایلم رو جمع کنم...وقتی وسایلم جمع شد تصمیم گرفتم که یکم استراحت کنم
*پرش زمانی ساعت چهار و نیم صبح*
با الارم مبایلم بیدار شدم مینهی و ریوجین خواب بودن اماده شدم یه نامه براشون گذاشتم و چمدون و کوله ام رو برداشتم و رفتم دم در چند مین که گذشت یه ماشین مشکی دم در وایساد تهیونگ بود.پیاده شد و چمدونم رو گذاشت توی ماشین و بعدش سوار شد.سوار ماشین شدم و بهش صبح بخیر گفتم توی راه حرفی بینمون رد و بدل نشد رسیدیم فرودگاه ماشینو توی پارکینگ پار کردیم و چمدون هامون و کیفامون رو برداشتیم و رفتیم.وقتی رسیدم تو کلی خبر نگار اونجا وایساده بودن (تهیونگ یه بلرین معروفه)
کلی از طرفدارا ووو
از بینشون رد شدیم عکس گرفتن ازمون و رفتیم کارای پرواز و کردیم و کم کم سوار هوا پیما شدیم نشستیم سر جامون که دیدم تهیونگ دستاشو توهم قفل کرده.دقیقا عین بچه گی هاش وقتی میترسید دستاشو توهم دیگه قفل میکرد دستم و گذاشتم روی ساعدشو گفتم
+میترسی؟
-اهومم
+از هواپیما مترسی!!!
-اهوم
+یاااا
-(ته ته مایک)
+میخوای دستتو بگیرم؟
-ارههه
دستشو گرفتم و گفتم
+نترس سقوط نمیکنیم..
-یاااا
+(خنده)
هوا پیما حرکت کرد.تا وقتی روی زمین بود دست منو سفت گرفته بود و فشار میداد
+یاا اروم باش الان میریم روی هوا
-باشه
.
.
.
بچه ها منو خیلی ببخشید.این چند روز که دارم امتحانای اخرم رو میدم یخورده حواسم پرته.و اون دوباره استایلارو اشتباهی گذاشته بودم برای پارت قبلی.ببخشید واقعاااا:)
+کسی هیونا رو ندیده؟
مینهی:چطور؟
+اخه نیستش...
یونا:فک کنم توی محوطه ی بیرونه
+الان میام.با اجازه
از جام بلند شدمو رفتم توی محوطه ی بیرون که دیدم هیونا روی پله نشسته.
+هیونا؟
هیونا:هوم
+چرا اینجایی؟
هیونا:باید جواب پس بدم.تو برو جشن بگیر.چون متونی دبیو هم بکنی با اینکار...
+اخه.
هیونا:برو ا/ت برو
بغضش ترکید نشستم کنارش و گفتم
+هیی چی شد یهو
هیونا:هیچی...فق(اشکاشو با دستاش پاک کرد)
+یعنی چی هیچی...
هیونا:من...من...توی باله افتضاهم
+تو!برو بابا خیلی خوب میرقصی.
هیونا:من...من فقط میخواستم خانوادمو سر بلند کنم
+منظورت چیه؟
هیونا:من به زور خانوادم مجبور شدم کاراموز باله بشم.درواقع میخواستم برم و ایدل بشم...
+خب اونا که در هر حال سر بلند میشدن
هیونا:مامانم..اون نذاشت عقیده نداشت که بتونم و گفت برم باله...
+هی...مشکلی نیست.تو هنوزم وقت داری بری کاراموز بشی
هیونا:میدونم...ولی
+خانوادت...خودشون وقتی دخترشون رو روی استیج دیدن میفهمن
هیونا:(خنده)
+پاشو پاشو بریم پیش بقیه
هیونا:باش
باهم رفتیم تو و رفتیم پیش بقیه.غذاهارو اورده بودن که یونا گفت
یونا:کجا بودین کلی منتظر موندیم و غذا نخوردیم
+(ببخشید.)
نشستیم سر میز غذامونو خوردیم که اقای پارک(جیمین و میگه)
جیمین:کسی از رقصنده ی شب چیزی فهمیده؟
+رقصده ی شب؟!
جیمین:اوهوم یه فیلم وایرال شده که دیشب ساعت دو صبح یه دختر با لباسای سیاه داشته توی خیابون میرقصیده.و جالبیش اینه که حتی کفشاش هم کفشای باله نبودن ولی اونقدر خوب میرقصیده که غیر قابل توصیفه.
بعد از حرفش توی فکر فرو رفتم.نکنه دیشبب ینفر ازم فیلم گرفته باشه
-اووو چه جالب خیلی مخوام بدونم کی بوده
مینهی:منم همینطور
غذمونو حساب کردیم و برشگتیم خوابگاه که تهیونگ رو به من گفت
-ا/ت تا شب وسایلاتو جمع کن برای فردا صبح بلیت گرفتم ساعت پنج صبح.میام دنبالت
+باشه ته ته(همه رفته بودن)
+خدافظ
-خدافظ
رفتم توی خوابگاه و روی تختم نشستم که مینهی گفت
مینهی:انی.توی الان بری پاریس تا یک ماه نمیای درسته؟
+اره چطور؟
ریوجین:حتما همونجا دبیو هم میکنی...
+دلم براتون تنگ میشه مطمئن باشین زیاد میام پیشتون
+حالا کمکم کنید وسایلمو جمع کنم
مینهی:باش
بچه ها بهم کمک کردن تا وسایلم رو جمع کنم...وقتی وسایلم جمع شد تصمیم گرفتم که یکم استراحت کنم
*پرش زمانی ساعت چهار و نیم صبح*
با الارم مبایلم بیدار شدم مینهی و ریوجین خواب بودن اماده شدم یه نامه براشون گذاشتم و چمدون و کوله ام رو برداشتم و رفتم دم در چند مین که گذشت یه ماشین مشکی دم در وایساد تهیونگ بود.پیاده شد و چمدونم رو گذاشت توی ماشین و بعدش سوار شد.سوار ماشین شدم و بهش صبح بخیر گفتم توی راه حرفی بینمون رد و بدل نشد رسیدیم فرودگاه ماشینو توی پارکینگ پار کردیم و چمدون هامون و کیفامون رو برداشتیم و رفتیم.وقتی رسیدم تو کلی خبر نگار اونجا وایساده بودن (تهیونگ یه بلرین معروفه)
کلی از طرفدارا ووو
از بینشون رد شدیم عکس گرفتن ازمون و رفتیم کارای پرواز و کردیم و کم کم سوار هوا پیما شدیم نشستیم سر جامون که دیدم تهیونگ دستاشو توهم قفل کرده.دقیقا عین بچه گی هاش وقتی میترسید دستاشو توهم دیگه قفل میکرد دستم و گذاشتم روی ساعدشو گفتم
+میترسی؟
-اهومم
+از هواپیما مترسی!!!
-اهوم
+یاااا
-(ته ته مایک)
+میخوای دستتو بگیرم؟
-ارههه
دستشو گرفتم و گفتم
+نترس سقوط نمیکنیم..
-یاااا
+(خنده)
هوا پیما حرکت کرد.تا وقتی روی زمین بود دست منو سفت گرفته بود و فشار میداد
+یاا اروم باش الان میریم روی هوا
-باشه
.
.
.
بچه ها منو خیلی ببخشید.این چند روز که دارم امتحانای اخرم رو میدم یخورده حواسم پرته.و اون دوباره استایلارو اشتباهی گذاشته بودم برای پارت قبلی.ببخشید واقعاااا:)
۱۱.۸k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.