chand Party
chand Party:
هیونجین:هیونگ میشه سریعتر بری(نگران)
چان: یکم دیگه میرسیم صبر کن(نگران)
ادمین: بعد از چند دقیقه بالاخره به بیمارستان رسیدن و دختر کوچولو هم دیگه نمیتونست این همه درد رو تحمل کنه و درست جلوی در بیمارستان بیهوش شد
هیونجین: دایون رو بغل کردم و بخاطر دردی که داشت خیلی تکون میخورد اما. همینکه رسیدیم بیمارستان دیگه تکونی نخورد و وقتی بهش نگاه کردم دیدم بیهوش شده پس سریع رفتیم داخل
پرش زمانی به چند ساعت بعد:
لینو: دکتر بهمون گفته بود که بیماری قلبی گرفته زره ای باورم نمیشد که دختر کوچولوی گروهمون قراره بیشتر درد بکشه
(بچه ها دیگه مرخصش کردن و اومدن خوابگاه)
دایون: کل اعضا دورم جمع شده بودن و همشون ناراحت بودن و بغض کرده بودن و هان هم سرش رو گذاشته بود رو سینم و داشت به صدای قلبم گوش میداد
دایون: هی بچه ها چیزی نیست من خوبم چرا بغض کردین؟
هان: دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بغضی که خیلی وقته تو گلوم بود شکست و تو بغل دایون گریه کردم
هان: و....ولی هق.......نباید...هق هق اینجوری میشد(گریه)
دایون: هی هی آروم باش یه اتفاقیه که افتاده اشکالی نداره(اروم موهاشو نوازش کرد)
هان: ام..... اما هق تو خیلی کوچولویی... هق هق که...... بخوای این هق......درد رو تحمل... هق هق کنی
دایون: یاااا من چیم کوچولو ام من دیگه بزرگ شدم بعدشم من قرار نیست تا وقتی پیشه شما هستم دردی رو حس کنم پس نگران چی هستی تو؟
هیونجین:هیونگ میشه سریعتر بری(نگران)
چان: یکم دیگه میرسیم صبر کن(نگران)
ادمین: بعد از چند دقیقه بالاخره به بیمارستان رسیدن و دختر کوچولو هم دیگه نمیتونست این همه درد رو تحمل کنه و درست جلوی در بیمارستان بیهوش شد
هیونجین: دایون رو بغل کردم و بخاطر دردی که داشت خیلی تکون میخورد اما. همینکه رسیدیم بیمارستان دیگه تکونی نخورد و وقتی بهش نگاه کردم دیدم بیهوش شده پس سریع رفتیم داخل
پرش زمانی به چند ساعت بعد:
لینو: دکتر بهمون گفته بود که بیماری قلبی گرفته زره ای باورم نمیشد که دختر کوچولوی گروهمون قراره بیشتر درد بکشه
(بچه ها دیگه مرخصش کردن و اومدن خوابگاه)
دایون: کل اعضا دورم جمع شده بودن و همشون ناراحت بودن و بغض کرده بودن و هان هم سرش رو گذاشته بود رو سینم و داشت به صدای قلبم گوش میداد
دایون: هی بچه ها چیزی نیست من خوبم چرا بغض کردین؟
هان: دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بغضی که خیلی وقته تو گلوم بود شکست و تو بغل دایون گریه کردم
هان: و....ولی هق.......نباید...هق هق اینجوری میشد(گریه)
دایون: هی هی آروم باش یه اتفاقیه که افتاده اشکالی نداره(اروم موهاشو نوازش کرد)
هان: ام..... اما هق تو خیلی کوچولویی... هق هق که...... بخوای این هق......درد رو تحمل... هق هق کنی
دایون: یاااا من چیم کوچولو ام من دیگه بزرگ شدم بعدشم من قرار نیست تا وقتی پیشه شما هستم دردی رو حس کنم پس نگران چی هستی تو؟
- ۳.۵k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط