Part 12
Part 12
ا.ت ویو
با هزار بدبختی سوار ماشین شدم
یونگی ویو
سوار شدیم توی راه به نامجون هیونگ زنگ زدم
نام: الو یونگی حال ا.ت خوبه ؟
یونگی: تک خنده ای کردو گفت ا..اره خوبه
نام: بهش بگو کلی غذا منتظرشه
یونگی: اممم..... نمیایم اونجا ا.ت حالش زیاد خوب نیست باید استراحت کنه
نام : اها اوک
پرش به ۵ مین بعد از تماس یونگی
یونگی: چرا بهم نگفتی بارداری سختی داری ؟
ا.ت: اخه بهت ربطی نداره
یونگی: ا.ت من پدر اون بچم بفهم ( با داد)
ا.ت: فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم که زد کنارو پیاده شد
یونگی نمیتونم بهش بگم دوسش دارم و نگرانشم داشتم خودمو اروم میکردم که اتم پیاده شد اومد کنارم
ا.ت: حالت خوبه؟
یونگی: .....
ا.ت : ببخشید باید بهت میگف..... با بغل کردن یونگی حرفم نصفه موند قلبم خیلی تند میزد
یونگی: از بغلش درومدمو گفتم: ببخشید سرت داد زدم میدونی به عنوان پدر بچه حقمه بدونم اینن چیزارو چون من نگرانتم
ا.ت: لپام سرخ شده بود اون الان رسما داشت بهم اعطراف میکرد ...... ن...نگرانمی یونگی یع..
یونگی : نذاشتم حرفشو کامل کنه پس با لبام ساکتش کردم اولش تو شک بود و همراهی نمیکرد ولی بعد باهام همراه شد ...
بعد ۳ مین
یونگی: ا.ت منو به عنوان پدر بچت قبول میکنی؟
ا.ت: خ....خوب ... من که تنهایی نمیتونم این بچه رو بزرگ کنم پس.....
یونگی: بگو اره
ا.ت: باشه ولی ی شرطی داری!
یونگی : چی هرچی باشه قبوله
ا.ت : منو فندوق کوچولو رو الان ببری گردش
یونگی: (تک خنده) باشا برو بشین بریم شهر بازی
ا.ت: هوراااااا
ادامه دارد
بچه ها ببخشید نبودم ی مدت بخاطر امتحاناتو این چیزا بود ببخشید بازم این فیک دیگه اخراشه بهم بگین فیک بعدی از کی باشه؟
ا.ت ویو
با هزار بدبختی سوار ماشین شدم
یونگی ویو
سوار شدیم توی راه به نامجون هیونگ زنگ زدم
نام: الو یونگی حال ا.ت خوبه ؟
یونگی: تک خنده ای کردو گفت ا..اره خوبه
نام: بهش بگو کلی غذا منتظرشه
یونگی: اممم..... نمیایم اونجا ا.ت حالش زیاد خوب نیست باید استراحت کنه
نام : اها اوک
پرش به ۵ مین بعد از تماس یونگی
یونگی: چرا بهم نگفتی بارداری سختی داری ؟
ا.ت: اخه بهت ربطی نداره
یونگی: ا.ت من پدر اون بچم بفهم ( با داد)
ا.ت: فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم که زد کنارو پیاده شد
یونگی نمیتونم بهش بگم دوسش دارم و نگرانشم داشتم خودمو اروم میکردم که اتم پیاده شد اومد کنارم
ا.ت: حالت خوبه؟
یونگی: .....
ا.ت : ببخشید باید بهت میگف..... با بغل کردن یونگی حرفم نصفه موند قلبم خیلی تند میزد
یونگی: از بغلش درومدمو گفتم: ببخشید سرت داد زدم میدونی به عنوان پدر بچه حقمه بدونم اینن چیزارو چون من نگرانتم
ا.ت: لپام سرخ شده بود اون الان رسما داشت بهم اعطراف میکرد ...... ن...نگرانمی یونگی یع..
یونگی : نذاشتم حرفشو کامل کنه پس با لبام ساکتش کردم اولش تو شک بود و همراهی نمیکرد ولی بعد باهام همراه شد ...
بعد ۳ مین
یونگی: ا.ت منو به عنوان پدر بچت قبول میکنی؟
ا.ت: خ....خوب ... من که تنهایی نمیتونم این بچه رو بزرگ کنم پس.....
یونگی: بگو اره
ا.ت: باشه ولی ی شرطی داری!
یونگی : چی هرچی باشه قبوله
ا.ت : منو فندوق کوچولو رو الان ببری گردش
یونگی: (تک خنده) باشا برو بشین بریم شهر بازی
ا.ت: هوراااااا
ادامه دارد
بچه ها ببخشید نبودم ی مدت بخاطر امتحاناتو این چیزا بود ببخشید بازم این فیک دیگه اخراشه بهم بگین فیک بعدی از کی باشه؟
۳.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.