پارت ۱۶۱ رمان کت رنگی
پارت ۱۶۱ رمان کت رنگی
#جونگکوک
بعد از ۵ ساعت رانندگی برگشتم بیمارستان... پله هارو بالا اومدم و نفس زنان روی به روی آسانسور وایستادم منو برد بالا ... در آسانسور باز شد... با دیدن جویی و تهیونگ خشکم زد... تهیونگ رو زانوهاش افتاده بود و گریه میکرد اما با دیدن من خودشو جم کرد ...
با بدو اومدم جلو و شونه هاشو گرفتم
من: ت..تهیونگ چیشده؟
چیزی نمی گفت و فقط گریه هاش شدید تر شد ... شونه های جویی رو گرفتم .. بی اختیار هاله اشک غلیظی توی چشمام اومد
من: جویی ... ت..تو یه چیزی بگو ..
مدارکش از بین انگشت های بی جونم سر خورد و پخش کف بیمارستان شد .. در اتاقش رو با نگرانی و استرس باز کردم .. نه امکان نداره ! نبود روی تخت ...
چیشده یعنی ؟
با بدو اومدم بیرون و یقه دکترش رو گرفتم و چسپوندم به دیوار ...
من: سومی کجاس؟🤬
دکتر: متاسفم آقای جئون ! ایشون فوت کردن ...
یه دونه محکم خوابوندم تو گوشش که تهیونگ دستمو گرفت !
من: دروغ گو !! اگه مرده پس جسدش کو !؟
دکتر: ایشون ۳ ساعت پیش فوت شدن طبق وصیت نامه اشون میره تا سوزانده بشن !
وصیت نامه رو ازش گرفتم و با دقت خوندم .. اشک هام که بی اختیار میومد توی حدقه چشم هام نمیزاشت نوشته هارو راحت بخونم ... چی؟؟
" وصیت میکنم جسدم سوزنده بشه و خاکسترش رو توی دریا بخش کنید .. این یک رسم اجدادیه که میخوام شامل منم بشه ! "
تهیونگ: بلند شو جونگ کوک ! متاسفم !
من: نه !🥺 اون نمرده تهیونگ ! اینا همه دروغ گو ان!
تهیونگ: جونگ کوک ! سومی دیگه مرده ... دکترش گفت که آسیب هاش خیلی جدی بودن ! ... ک..کوک !
من: ا..اما 🥺 اون قبل از اینکه برم حالش خوب بود ! ..
پس منو فرستادی یه جای دیگه تا مردنت رو نبینم ؟ 🥺💔 چه طور تونستی ؟ چه طور تونستی منو رها کنی؟ مگه قول ندادی بجنگی و پیشم بمونی برای همیشه !
بی اختیار نگاهم رفت سمت اون انگشتری که بهم دیشب کادو داده بود...
من: خ..خیلی بی رحمی ! ... بی رحم !!!!! لنتی !!! برگرد !!! 😭😭😭
#تهیونگ
دیوونه شده بود و به حدی فریاد میزد که دیوار های بیمارستان رو بیدار میکرد ... پرستار ها گرفتنش و براش آرام بخش زدن ! ... بیهوش شد و گذاشتنش روی تخت ... فکر نمیکردم ! حتی تصورش رو هم نمیکردم سومی اینطوری ازمون جدا بشه !!
کنار تخت کوک نشسته بودم و خفه گریه میکردم ... یهو دستای گرمی رو روی صورتم حس کردم ...
چشمامو بالا آوردم و توی چشم های قهوه ایش نگاه کردم ...
من: ج..جویی !🥺😭
جویی: بس کن زندگیم ! ... بلند شو !
دستمو گرفت و برد بیرون .. برد توی راه پله های بیمارستان ...
من: جویی باید برگردم پیش کوک ! بلند میشه ممکنه ...
جویی: شش... آروم باش ! چند لحظه همینجا بمونیم!
ادامه ۴ روز دیگه
#جونگکوک
بعد از ۵ ساعت رانندگی برگشتم بیمارستان... پله هارو بالا اومدم و نفس زنان روی به روی آسانسور وایستادم منو برد بالا ... در آسانسور باز شد... با دیدن جویی و تهیونگ خشکم زد... تهیونگ رو زانوهاش افتاده بود و گریه میکرد اما با دیدن من خودشو جم کرد ...
با بدو اومدم جلو و شونه هاشو گرفتم
من: ت..تهیونگ چیشده؟
چیزی نمی گفت و فقط گریه هاش شدید تر شد ... شونه های جویی رو گرفتم .. بی اختیار هاله اشک غلیظی توی چشمام اومد
من: جویی ... ت..تو یه چیزی بگو ..
مدارکش از بین انگشت های بی جونم سر خورد و پخش کف بیمارستان شد .. در اتاقش رو با نگرانی و استرس باز کردم .. نه امکان نداره ! نبود روی تخت ...
چیشده یعنی ؟
با بدو اومدم بیرون و یقه دکترش رو گرفتم و چسپوندم به دیوار ...
من: سومی کجاس؟🤬
دکتر: متاسفم آقای جئون ! ایشون فوت کردن ...
یه دونه محکم خوابوندم تو گوشش که تهیونگ دستمو گرفت !
من: دروغ گو !! اگه مرده پس جسدش کو !؟
دکتر: ایشون ۳ ساعت پیش فوت شدن طبق وصیت نامه اشون میره تا سوزانده بشن !
وصیت نامه رو ازش گرفتم و با دقت خوندم .. اشک هام که بی اختیار میومد توی حدقه چشم هام نمیزاشت نوشته هارو راحت بخونم ... چی؟؟
" وصیت میکنم جسدم سوزنده بشه و خاکسترش رو توی دریا بخش کنید .. این یک رسم اجدادیه که میخوام شامل منم بشه ! "
تهیونگ: بلند شو جونگ کوک ! متاسفم !
من: نه !🥺 اون نمرده تهیونگ ! اینا همه دروغ گو ان!
تهیونگ: جونگ کوک ! سومی دیگه مرده ... دکترش گفت که آسیب هاش خیلی جدی بودن ! ... ک..کوک !
من: ا..اما 🥺 اون قبل از اینکه برم حالش خوب بود ! ..
پس منو فرستادی یه جای دیگه تا مردنت رو نبینم ؟ 🥺💔 چه طور تونستی ؟ چه طور تونستی منو رها کنی؟ مگه قول ندادی بجنگی و پیشم بمونی برای همیشه !
بی اختیار نگاهم رفت سمت اون انگشتری که بهم دیشب کادو داده بود...
من: خ..خیلی بی رحمی ! ... بی رحم !!!!! لنتی !!! برگرد !!! 😭😭😭
#تهیونگ
دیوونه شده بود و به حدی فریاد میزد که دیوار های بیمارستان رو بیدار میکرد ... پرستار ها گرفتنش و براش آرام بخش زدن ! ... بیهوش شد و گذاشتنش روی تخت ... فکر نمیکردم ! حتی تصورش رو هم نمیکردم سومی اینطوری ازمون جدا بشه !!
کنار تخت کوک نشسته بودم و خفه گریه میکردم ... یهو دستای گرمی رو روی صورتم حس کردم ...
چشمامو بالا آوردم و توی چشم های قهوه ایش نگاه کردم ...
من: ج..جویی !🥺😭
جویی: بس کن زندگیم ! ... بلند شو !
دستمو گرفت و برد بیرون .. برد توی راه پله های بیمارستان ...
من: جویی باید برگردم پیش کوک ! بلند میشه ممکنه ...
جویی: شش... آروم باش ! چند لحظه همینجا بمونیم!
ادامه ۴ روز دیگه
۸.۹k
۲۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.