جهنم من با او فصل
جهنم من با او🍷 فصل ۲
# پارت ۵
ویو کوک : که گفت .....
الکس : آروم باش داداش خوب میشه ا.ت دختر خیلی قوییه نگرانش نباش تازه زخمش رو بازوشه از این بد ترا هم سر این فسقلی اومده
کوک : یعنی چی ؟
الکس : ا.ت بعد از دست دادن مامانم خیلی افسرده شد تقریبا ۳ یا ۲ ماه خودش رو تو اتاق زندانی کرده بود به زور یه چیزی به خوردش میدادیم که یه روز از خونه فرار میکنه و دو روز نمیاد خونه وقتی برگشت سر تا پاش خونی بود ولی خون مال اون نبود منو بابام خیلی نگرانش شده بودیم بعد اون ا.ت هر روز میرفت بیرون و شب نزدیکای ساعت ۳ یا ۴ با سر تا پای خونی بر میگشت دیگه تحمل نداشتم رفتم دنباش که فهمیدم ا.ت عضو یه گروه باند مافیا شده و قاتل اصلی گروهشوته به بابا گفتم ولی بابام گفت که نباید بهش چیزی بگیم شاید این کار آرومش کنه بعد اون دیگه ا.ت میتونست لبخند بزنه من گفتم میدونم و اون گفت که کشتن آدمای بد براش لذت بخشه همین شد که ا.ت حتی تا خود کما بخاطر شغلش رفته و واقعا این دختر قویه پس نگران نباش
کوک : جانننن دوست دختر من ... یعنی زن من که از گلم ظریف تره یه قاتل زنجیرهای توی گروه مافیا بودههههه ؟
الکی : یس ولی بش نگو میدونیا میزنه منم میکشه خودتم آخه دوست نداره دیگه یاد اون روزا بیوفته ولی رفته بفته خودش میگه بهت ( لبخند )
کوک : شغل منو زنم یکیه اون بازنشست شده من هنوز همونم ( پوزخند 😏 )
الکس : جونننننن یه جوری میگی انگار نمیدونستم خوبه تکتیرانداز گروه بودم ( خنده😂 )
کوک : 😑
الکس : پاشو یه چی کوفت کنیم از گشنگی مردمممم ( پاشد بره )
کوک : ( دستش رو گرف ) بشین ببینم کجا ؟ تا ا.ت از این اتاق عمل بیرون نیاد نمیزارم تو هم بری ( عصبی )
الکس : حاجی ول کن من این دختر رو میشناسم جون سگ داره الان میاد
کوک : بشین 👿
الکس : چشم
ویو کوک : میدونستم خودش رو زده اون را و داره از نگرانی میمیره خودمم خیلی دلم برا چشمای ا.ت تنگ شده بود خدایا این دختر منو دیوونهی خوش کرده 🥺 هنوز وقتی برای اولین بار دیدمش رو یادم نمیره روز اول تنها چیزی که ازش ب۶ یادم موند اون چشما و مژههای بلندش بود ...
ویو کوک : داشتم میرفتم که خوردم به یکی و دوتامونم پخش زمین شدیم داشتم از عصبانیت مبمردم بگو این خوک مگه چش نداره؟ که بهم گفت ...
ا.ت : خوبی ؟ ببخشید من ... من نمیخواستم بخورم بهت ( بلند میشه و دستش رو سمت کوک بلند میکنه )
کوک : ( یه دو دیقهای زل زده بود به چشمای ا.ت که به خودش اومد و دستش رو پس زد ) کمک لازم نیس خودم دست و پا دارم
ا.ت : باشه بازم ببخشید
کوک : بخشش از بزرگان است خب از این به بعد چشماتو باز کن خوکچه
ا.ت : ها ؟ هوی عوضی ادبت کجاس
کوک : ببند ( پرت کرد ا.ت رو اون ور و رد شد از کنارش )
# پارت ۵
ویو کوک : که گفت .....
الکس : آروم باش داداش خوب میشه ا.ت دختر خیلی قوییه نگرانش نباش تازه زخمش رو بازوشه از این بد ترا هم سر این فسقلی اومده
کوک : یعنی چی ؟
الکس : ا.ت بعد از دست دادن مامانم خیلی افسرده شد تقریبا ۳ یا ۲ ماه خودش رو تو اتاق زندانی کرده بود به زور یه چیزی به خوردش میدادیم که یه روز از خونه فرار میکنه و دو روز نمیاد خونه وقتی برگشت سر تا پاش خونی بود ولی خون مال اون نبود منو بابام خیلی نگرانش شده بودیم بعد اون ا.ت هر روز میرفت بیرون و شب نزدیکای ساعت ۳ یا ۴ با سر تا پای خونی بر میگشت دیگه تحمل نداشتم رفتم دنباش که فهمیدم ا.ت عضو یه گروه باند مافیا شده و قاتل اصلی گروهشوته به بابا گفتم ولی بابام گفت که نباید بهش چیزی بگیم شاید این کار آرومش کنه بعد اون دیگه ا.ت میتونست لبخند بزنه من گفتم میدونم و اون گفت که کشتن آدمای بد براش لذت بخشه همین شد که ا.ت حتی تا خود کما بخاطر شغلش رفته و واقعا این دختر قویه پس نگران نباش
کوک : جانننن دوست دختر من ... یعنی زن من که از گلم ظریف تره یه قاتل زنجیرهای توی گروه مافیا بودههههه ؟
الکی : یس ولی بش نگو میدونیا میزنه منم میکشه خودتم آخه دوست نداره دیگه یاد اون روزا بیوفته ولی رفته بفته خودش میگه بهت ( لبخند )
کوک : شغل منو زنم یکیه اون بازنشست شده من هنوز همونم ( پوزخند 😏 )
الکس : جونننننن یه جوری میگی انگار نمیدونستم خوبه تکتیرانداز گروه بودم ( خنده😂 )
کوک : 😑
الکس : پاشو یه چی کوفت کنیم از گشنگی مردمممم ( پاشد بره )
کوک : ( دستش رو گرف ) بشین ببینم کجا ؟ تا ا.ت از این اتاق عمل بیرون نیاد نمیزارم تو هم بری ( عصبی )
الکس : حاجی ول کن من این دختر رو میشناسم جون سگ داره الان میاد
کوک : بشین 👿
الکس : چشم
ویو کوک : میدونستم خودش رو زده اون را و داره از نگرانی میمیره خودمم خیلی دلم برا چشمای ا.ت تنگ شده بود خدایا این دختر منو دیوونهی خوش کرده 🥺 هنوز وقتی برای اولین بار دیدمش رو یادم نمیره روز اول تنها چیزی که ازش ب۶ یادم موند اون چشما و مژههای بلندش بود ...
ویو کوک : داشتم میرفتم که خوردم به یکی و دوتامونم پخش زمین شدیم داشتم از عصبانیت مبمردم بگو این خوک مگه چش نداره؟ که بهم گفت ...
ا.ت : خوبی ؟ ببخشید من ... من نمیخواستم بخورم بهت ( بلند میشه و دستش رو سمت کوک بلند میکنه )
کوک : ( یه دو دیقهای زل زده بود به چشمای ا.ت که به خودش اومد و دستش رو پس زد ) کمک لازم نیس خودم دست و پا دارم
ا.ت : باشه بازم ببخشید
کوک : بخشش از بزرگان است خب از این به بعد چشماتو باز کن خوکچه
ا.ت : ها ؟ هوی عوضی ادبت کجاس
کوک : ببند ( پرت کرد ا.ت رو اون ور و رد شد از کنارش )
- ۷.۵k
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط